احساس مردهای را داشت که پس از بیست سال، سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پایش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگیاش برخورد میکند؛ شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونهای کاملاً طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کردهاند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز نمیکند: مردگان معمولاً کمرویند.