شما میتوانید کل نژاد بشریت را به بشریتی دیگر تبدیل کنید و با این وجود، سیر تکاملی که از دوچرخه آغاز و به موشک منتهی میشود، کاملا یکسان خواهد بود. انسان فقط مجری این تکامل است، نه خالق و آفرینندهی آن. انسان، مجری حقیر و ناچیزی در این زمینه است؛ زیرا از مفهوم و معنای آنچه که اجرا میکند، ناآگاه است. آن معنا و مفهوم به ما تعلق ندارد، تنها به خدا تعلق دارد و ما فقط اینجا هستیم تا از او اطاعت کنیم. خدا میتواند هر آنچه را که میخواهد، انجام دهد. هویت میلان کوندرا
میلان کوندرا
عیاشان بیچاره که به سمت عمارت فساد و عیاشی میشتابند، بیخبرند که در آنجا به شکل گاو باقی خواهند ماند. هویت میلان کوندرا
من موافقم که همهی تغییرات، مضر و نافرجامند. بنابراین، وظیفهی ما است که از جهان در مقابل تغییرات محافظت کنیم. افسوس که جهان قادر نیست حرکت شدید و دیوانهوار دگرگونیهایش را متوقف سازد. هویت میلان کوندرا
آنچه که مردم بهعنوان یک راز، پنهان نگه میدارند، عمومیترین، عادیترین و غالبترین چیز است. هویت میلان کوندرا
اگر هیچ بلندپروازی نداشته باشی، اگر مشتاق موفقیت نباشی، اگر نخواهی به رسمیت شناخته شوی، در این صورت خودت را در آستانهی سقوط و لبهی پرتگاه قرار دادهای. هویت میلان کوندرا
تو نمیتوانی محبت دوجانبهی دو انسان را به واسطهی تعداد کلماتی که آنها رد و بدل میکنند بسنجی. این وضع فقط به معنای این است که آنها چیزی در ذهن خود ندارند یا به عبارتدیگر، حرفی برای گفتن ندارند. حتی شاید از درایت آنها باشد که چون چیزی برای گفتن ندارند، از حرف زدن امتناع میورزند. هویت میلان کوندرا
من زندگی پیش رویم را مثل یک درخت تصور میکنم. سابقا آن را درخت امکانات مینامیدم. ما فقط مدتکوتاهی را بدینگونه تصور میکنیم. پس از آن، زندگی مثل راهی به نظر میرسد که یکباره و برای همیشه تحمیل شده است. هویت میلان کوندرا
پاشنههای کفشتان که به پیادهرو ضربه میزند، مرا وادار میکند تا به جادههایی فکر کنم که هرگز به آنجا سفر نکردهام، راههایی که مثل شاخههای یک درخت به دوردستها گسترش مییابد. هویت میلان کوندرا
احساس میکرد خود را در سکو ی ایستگاهی که همهی قطارها آنجا را ترک کردهاند، تنها خواهد یافت. هویت میلان کوندرا
چشم: پنجرهی روح، مرکز زیبایی چهره، نقطهای که هویت فرد در آنجا متمرکز شده است؛ اما در عینحال یک وسیلهی بینایی است که باید توسط یک مایع مخصوص نمکی دائما شسته و مرطوب نگه داشته شود. بنابراین نگاه، بزرگترین شگفتیست که انسان دارای آن است. هویت میلان کوندرا
آتشی که اجساد را میسوزاند و خاکستر میکند، تنها راه گریز بدنهای ما از دست بازماندگان است. هویت میلان کوندرا
غیرممکن است که فرزندی داشته باشی و جهان را بدانگونه که هست، خوار شماری؛ زیرا این همان جهانی است که ما فرزندمان را روانهی آن کردهایم. بچه، ما را وادار میکند تا در مورد آیندهی جهان فکر کنیم، با میل و رغبت در قیل و قال دنیا و آشفتگیهایش مشارکتکنیم و حماقت علاجناپذیر آن را جدی بگیریم. هویت میلان کوندرا
او به خود میبالید که تسلیم جو خصمانهی غالب ضد من نشد و هیچ سخنی که بتواند صدمهای به من بزند نگفته است؛ بنابراین، وجدان او پاک و یکرنگ بود. هویت میلان کوندرا
دشمنان همیشه وجود خواهند داشت. هویت میلان کوندرا
میخواستم ببینم که آیا پلک چشمانت قرنیههایت را میشوید، همانند برف پاککنی که شیشه جلوی اتومبیل را میشوید؟ هویت میلان کوندرا
حتی در شکم مادر که میگویند مقدس است، خارج از دسترس نیستی. از تو فیلم برمیدارند، جاسوسیات را میکنند، میتوانند همهی کارهایت را ببینند. همه میدانند مادامیکه زنده هستی، هرگز نمیتوانی از آنها بگریزی؛ همانطور که قبل از به دنیا آمدن و پس از مرگ هم نمیتوانی از آنها فرار کنی! هویت میلان کوندرا
دوستی را دیگر نمیتوان با برخی رفتارها و کردارها اثبات کرد. دیگر موقعیتی برای جستجوی دوست زخمی در میدان نبرد یا از غلاف بیرونکشیدن شمشیر جهت دفاع از دوست در مقابل راهزنان پیش نمیآید. ما به زندگیمان بدون مخاطرات بزرگ و دوستی نیز ادامه میدهیم. هویت میلان کوندرا
مسائل این گونهاند: همگی دال بر این هستند که شما باید آن مسئله را بدون تلخی، بدون کنایه و تمسخر بیان کنید. هویت میلان کوندرا
اگر شما در معرض نفرت دیگران قرار گیرید، اگر متهم شوید، اگر شما را جلوی شیرها بیندازند، میتوانید یکی از این دو واکنش را از سوی افرادی که شما را میشناسند انتظار داشته باشید: برخی از آنها با جماعت همرنگ خواهند شد، برخی دیگر خیلی محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند و هیچ چیزی نمیشنوند؛ بهگونهای که تو میتوانی به گفتگو با آنها و دیدنشان ادامه دهی. آن گروه دوم که محتاط و مبادی آداب هستند، دوستان تواند؛ دوستانی به معنای نوین کلمه. هویت میلان کوندرا
تو با مرگت مرا از لذت بودن با خودت محروم کردی، ولی در عینحال آزاد شدهام؛ آزادم در رویا با جهانی که دوستش ندارم و اگر میتوانم به خودم اجازه دهم که این جهان را دوست نداشته باشم، به آن خاطر است که تو دیگر اینجا نیستی… هویت میلان کوندرا
قطعا دوستی به عنوان اتحادی علیه فلاکت و بدبختی است؛ اتحادی که بدون آن، انسان در مقابل دشمنانش درمانده میشود. هویت میلان کوندرا
انسان، جهت کارکردن مناسب حافظهاش، نیازمند دوستی است. به یاد آوردن گذشتهمان که آن را همیشه با خود باید همراه داشته باشیم، شاید شرط ضروری برای حفظ آن چیزی است که کلیت وجود «من» آدمی نامیده میشود. برای این که این وجود کوچک نشود، برای این که این وجود حجمش را حفظ کند، خاطرات باید مثل گلهای داخل گلدان آبیاری شوند و این آبیاری مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
میتوانیم خودمان را به خاطر عمل یا اظهارنظری سرزنش کنیم، اما نمیتوانیم خود را به خاطر یک احساس سرزنشکنیم. کاملا ساده است: چون ما ابدا هیچ کنترلی بر روی احساساتمان نداریم. هویت میلان کوندرا
این ابیات بودلر را حتما میدانی:
ای مرگ،
ناخدایپیر،
وقت حرکت فرا رسیده است!
بیایید لنگر را بکشیم
این سرزمین،
ما را خسته و ملول میکند،
ایمرگ،
بیایید بادبان را برافرازیم و
حرکت آغاز کنیم. هویت میلان کوندرا
نیک به خاطر بسپار: دین ما زندگی را ستایش میکند. واژهی زندگی، پادشاه واژهها است. شاه واژهها با واژگان عظیم و پرطمطراق دیگری احاطه شده است. واژهی «ماجرا» ، واژهی «آینده» و واژهی «امید»! هویت میلان کوندرا
هر زنی به واسطهی علاقه یا عدم علاقهای که سایر مردها به او نشان میدهند، سن و سال خود را میسنجد. آیا ناراحت و رنجیدهخاطر شدن به خاطر این موضوع، مضحک و مسخره نیست؟ هویت میلان کوندرا
دوستان، آیینهی ما هستند، حافظهی ما هستند، هیچچیزی از آنها نمیخواهیم به جز این که هر چند وقت یکبار این آیینه را جلا بدهند؛ بهطوریکه ما بتوانیم خودمان را در آن ببینیم. هویت میلان کوندرا
شانتال دریافت که باید شدت عشقش را پنهان نگه دارد تا از برانگیختن خشم مردم بدخواه برحذر باشد. هویت میلان کوندرا
من کاملا او را بخشودهام؛ اما مسئله بخشودن نیست. از زمان بازگشتم از آنجا تصمیم گرفتم که دیگر او را نبینم. در آن هنگام، احساس نشاط و غریبی به من دست داد. در مورد این احساس برایت صحبت کردهام. من مثل یک قطعهی یخ، سرد بودم و این وضعیت مرا خوشحال میساخت. خب، مرگش این احساس را اصلا و ابدا تغییر نداده است. هویت میلان کوندرا
به نظرمن، دوستی نشانهی وجود چیزی قویتراز ایدئولوژی، نیرومندتر از آئین و قویتر از ملیت بود. هویت میلان کوندرا
شما همه چیز را میدانید و همه چیز را میشنوید، اما آنها -پزشکان- این را نمیفهمند و همه چیز را در مقابل شما میگویند؛ حتی چیزهایی که شما نباید بشنوید: این که شما دیگر از دست رفتهاید یا این که مغزتان به پایان کار خود رسیده است! هویت میلان کوندرا
حتی نمیتواند خودش را بکشد؛ چون خودکشی خیانت محسوب میشود. خودکشی، فقدان صبر و رد کردن انتظار است. هویت میلان کوندرا
تصور کنید کسی که عاشقش هستید ناپدید میشود و شما هرگز نخواهید فهمید که چه اتفاقی برایش افتاده است. این اتفاق میتواند انسان را به جنون وادارد. هویت میلان کوندرا
دیدن یک دوست قدیمی، ناراحتکننده است. هویت میلان کوندرا
من سابقا از مردن هراسی نداشتم اما اکنون میترسم؛ از این تصور که پس از مرگ، همچنان زنده بمانیم رهایی ندارم. انگار مردن به معنای زندگی در یک کابوسدائمی است… هویت میلان کوندرا
خیلی سخت است که در کارتان کمالگرا باشید و در عین حال، از خوار شمردن آن کار بدتان بیاید. هویت میلان کوندرا
بله، من میتوانم دو چهره داشته باشم، اما نمیتوانم هر دو چهره را در آن واحد داشته باشم! هویت میلان کوندرا
بله، من میتوانم دو چهره داشته باشم، اما نمیتوانم هر دو چهره را در آن واحد داشته باشم! هویت میلان کوندرا
هر چند وقت یکبار رویا به کابوس تبدیل میشود. فقط در زندگی واقعی، کابوس خیلی زود پایان مییابد؛ چرا که شما شروع میکنید به داد و فریاد کردن و از خواب بیدار میشوید. هویت میلان کوندرا
تا وقتی که انسان در روستا –در آغوش طبیعت، در میان حیوانات اهلی، پیوسته با فصول و تکرار آنها- زندگی میکرد، بارقهای از خیال و خاطرهی بهشت در او وجود داشت… بار هستی میلان کوندرا
ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شدهایم، میتوانیم بگوییم که عشق پاک و ناب، خیال و تصوری است که همچون خاطرهای از بهشت در ذهن ما مانده است. زندگی در بهشت، به دویدن بر خطی مستقیم و رفتن به سوی ناشناختهای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت، دایرهوار میان چیزهایی شناختهشده جریان مییابد و یکنواختی آن کسلکننده و ملالانگیز نخواهد بود، بلکه مایهی خوشبختی است. بار هستی میلان کوندرا
ما هرگز نمیتوانیم با قاطعیت بگوییم که روابطمان با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه میگیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر میپذیرد. نیکی حقیقی انسان -در کمال خلوص و صفا و بی هیچگونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار میشود که هیچ نیرویی را به نمایش نمیگذارند. بار هستی میلان کوندرا
همهی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، میتوان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردماند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند. اینها خوشبختتر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور میکنند که روشنایی در عرصهی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق میافتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند برای خود، نگاههایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازهی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصهی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی میکنند و افراد آن اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
هیچکس بهتر از سیاستمداران به این موضوع پی نبرده است. به مجرد آنکه سر و کلهی یک عکاس پیدا در نزدیکی آنها پیدا شود، به شتاب به سوی اولین کودکی که دم دستشان است میروند، او را در آغوش میگیرند و میبوسند. بار هستی میلان کوندرا
اگر بشود انسانها را به گروههای مختلف تقسیم کند، مسلما این گروهبندی باید بر مبنای تمایلات عمیق و بنیادی آنان باشد؛ تمایلاتی که آنان را به سوی فعالیتی میبرد که زندگی خود را وقف آن میکنند. هر فرانسوی با سایر فرانسویها فرق دارد. اما تمام هنرپیشههای جهان –در پاریس، در پراگ و حتی در محقرترین تئاتر شهرستانی- به یکدیگر شبیه هستند. بار هستی میلان کوندرا
سرچشمهی هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزهی خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم، در زندگی عمومی نیستیم. آندره برتون میگوید: بهتر است در یک خانهی شیشهای زندگی کنیم؛ جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همهی نگاهها آشکار است. بار هستی میلان کوندرا
هر کس خلوت انس خویش را از کف میدهد، همه چیزش را باخته است و کسی که با کمال رغبت از آن چشمپوشی میکند، غولی بیش نیست… بار هستی میلان کوندرا
در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکانپذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ما است، خواهناخواه خود را با آن چشمان نظارهگر تطبیق میدهیم و دیگر هیچیک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. بار هستی میلان کوندرا
دوست داشتن، چشمپوشی از قدرت است. بار هستی میلان کوندرا
مردهها مانند کودکان بیگناهند. هر چقدر زندگی با بیرحمی و درد میگذشت، در گورستان، آرامش مطلق و صفای کامل پابرجا بود… بار هستی میلان کوندرا
سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمیخواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم میکند. آدمی، خود را از ضعف خویشتن سرمست میکند، میخواهد هر چه ضعیفتر شود، میخواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد، میخواهد بر زمین بیفتد و از زمین هم پائینتر برود… بار هستی میلان کوندرا
کسی که مدام خواهان «ترقی» است، باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظدار ساختمان هم دچار سرگیجه میشویم؟ چون سرگیجه، چیزی دیگری غیر از ترس افتادن است. در واقع آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب میکند و تمایل به سقوط –که لحظهای بعد با ترسی در برابرش مقاومت میکنیم- سراسر وجود ما را فرا میگیرد. بار هستی میلان کوندرا
زندگی بشر همچون یک قطعهی موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی (موسیقی بتهوون، مرگ در ایستگاه راهآهن) را پس و پیش میکند تا از آن درونمایهای برای قطعهی موسیقی زندگیش بیاید. انسان این درونمایه را –همانطور که موسیقیدانان با زمینههای سونات عمل میکند- تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. بار هستی میلان کوندرا
زندگی روزانهی ما پر از اتفاقات و به بیانی دقیقتر، پر از برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف مینامیم. این گونه تصادفات، در اکثر موارد، کاملا نامشهود روی میدهد و زمانی اتفاق میافتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع بپیوندد و به یکدیگر تلاقی کند. بار هستی میلان کوندرا
البته امروز جسم دیگر یک راز و رمز نیست و میدانیم آنچه به سینه میکوبد، قلب است. از زمانی که انسان تمام اجزای تن خویش را میشناسد، جسم، او را کمتر نگران میکند. دوگانگی تن و روان -که در پشت عبارات علمی پنهان میشد- امروز پیشداوری ناباب و بهراستی خندهآوری بیش نیست. اما کافی است کسی دیوانهوار عاشق شود و سر و صدای رودههایش را بشنود تا وحدت تن و روان –پندار الهامبخش عصر علم- هماندم از ذهنش محو گردد. بار هستی میلان کوندرا
برای همهی ما تصورناپذیر است که یگانه عشقمان چیزی سبک و سست باشد، چیزی فاقد وزن باشد. میپنداریم عشق ما آن چیزی است که ناگزیر باید باشد، که بدون آن، زندگی ما از دست رفته است… بار هستی میلان کوندرا
هیچ چیز سختتر از احساس همدردی نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که به طور مشترک با کسی دیگر برای یک نفر یا به جای شخص دیگری، میکشیم و قوهی تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد. بار هستی میلان کوندرا
کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست… بار هستی میلان کوندرا
همدردی (احساس مشترک) به معنای شریکشدن در مصیبت دیگری و همچنین درک مشترک هرگونه احساس دیگر مانند (شادی، اضطراب، خوشبختی و درد) است. بار هستی میلان کوندرا
در زبانهای مشتق از زبان لاتین، کلمهی همدردی به این معناست که آدمی نمیتواند به رنج دیگران بیتفاوت باشد. به عبارت دیگر، انسان در دلش نسبت به کسی که رنج میکشد، احساس دوستی میکند. بار هستی میلان کوندرا
سنگینترین بار، ما را درهم میشکند، به زیر خود خم میکند و بر روی زمین میفشارد. اما در شعرهای عاشقانهی تمام قرون، زن در اشتیاق تحمل فشار پیکر مردانه است. پس سنگینترین بار، در عین حال نشانهی شدیدترین فعالیت زندگی هم هست. بار هر چه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین، نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است. در عوض، فقدان کامل بار موجب میشود که انسان از هوا هم سبکتر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان زمینی دور گردد و به صورت یک موجود نیمه واقعی درآید و حرکاتش، هم آزاد و هم بیمعنا شود. بار هستی میلان کوندرا
اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بیشماری تکرار شود، ما همچون مسیح به صلیب و ابدیت میخکوب میشویم. چه فکر وحشتآوری! در دنیای بازگشت ابدی، هر کاری بار مسئولیت تحملناپذیری را همراه دارد و به همین دلیل، نیچه اندیشهی بازگشت ابدی را سنگینترین بار میدانست. اگر بازگشت ابدی، سنگینترین بار است، زندگی ما میتواند با تمام سبکی تابناکش در این دورنما ظاهر شود. بار هستی میلان کوندرا
زاد و ولد سریع جنون نوشتن در میان سیاستمداران، رانندههای تاکسی، زنان باردار، معشوقه ها، آدم کش ها، جنایتکاران، فاحشه ها، روسای پلیس، پزشکان و بیماران به من ثابت میکند که هر فردی، بدون استثناء در درون خود حامل استعداد بالقوه نویسندگی است و تمام نوع بشر کاملا حق دارد که با فریاد «همه ما نویسنده ایم!» به خیابانها هجوم بیاورد. دلیلش این است که هرکسی در قبول این واقعیت که نامفهوم و نامرئی در دنیایی متفاوت ناپدیدخواهد شد دچار تشویش میشود و میخواهد پیش از اینکه زیادی دیر بشود خود را به دنیایی از واژهها تبدیل کند. کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
کسی که افکار خود را علنی منتشر میکند در واقع دارد خطر قانع شدن مردم نسبت به درستی عقایدش را میپذیرد و به بیان دیگر، او هم در ردیف افرادی قرار میگیرد که نیت تغییر دادن جهان را دارند. تغییر دادن جهان! آهستگی میلان کوندرا
حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غم انگیزی است. انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب میشود و کم کم پی میبرد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند، هر قدر هم که ناچیز باشد. جرعه ای آب گوارا، نگاهی به سوی آسمان، و یا نوازشی. آهستگی میلان کوندرا
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی میکنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت میگیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
– جاودانگی اثر میلان کوندرا جاودانگی میلان کوندرا
به اندازه ای که انسان در روی سیاره است،تصور وجود دارد؛این امر،به نحو اجتناب ناپذیری آشفتگی ایجاد میکند ؛در این بی نظمی چه طور باید ایجاد نظم کرد؟ پاسخ روشن است: با قبولاندن یک تصور به همه. جشن بیمعنایی میلان کوندرا
انسان، برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیّت منِ آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
اما هیچکس نمیتواند بر ضد احساسات کاری کند. احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیبجویی میگریزند. میتوان خود را از کاری، یا از به زبان آوردن سخنی، سرزنش کرد، اما نمیتوان به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد، ولو به این دلیل ساده که هیچ تسلطی بر آن نداریم. هویت میلان کوندرا
از این روست که اورؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همه ی حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند. هویت میلان کوندرا
هیچ جشنی همیشگی نیست!
ص57 بار هستی میلان کوندرا
کلمهی همدردی معمولاً بدگمانی به همراه دارد؛ این کلمه احساسی را نشان میدهد که درجه دوم تلقی میشود و با عشق ارتباط چندانی ندارد.
کسی را از روی همدردی دوست داشتن، دوست داشتن حقیقی نیست
ص 50 بار هستی میلان کوندرا
در شعرهای عاشقانهی تمام قرون، زن در اشتیاق تحمل فشار پیکر مردانه است.
پس سنگینترین بار درعینحال نشانهی شدیدترین فعالیت زندگی هم هست.
بار هرچه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است. بار هستی میلان کوندرا
چهقدر شادیبخش بود گریختن به جایی دور از کیهان، تا آنجا که زندگی خود را به گونهای دیگر نمایش میدهد و نیازی به یک جسم نیست! جهالت میلان کوندرا
چرا یک زن مرده همیشه زنی بیدفاع است؛ دیگر قدرتی ندارد، دیگر هیچ تأثیری نمیگذارد، دیگر به خواستهها یا علایقش احترام نمیگذارند، زن مرده نمیتواند چیزی بخواهد، آرزوی چیزی را بکند، تهمتی را انکار کند. هرگز آن قدر نسبت به او ترحمی چنان رقتانگیز، چنان رنجآور احساس نکرده بود که پس از مرگش میکرد. جهالت میلان کوندرا
آینده برایش جالب نبود؛ ابدیت را میخواست؛ ابدیت، زمان متوقف شده است، زمانِ بیحرکت؛ آینده، ابدیت را غیر ممکن میکند، میخواست آینده را نابود کند. جهالت میلان کوندرا
اگر پزشک بود، بر خودش چنین تشخیصی میگذاشت، «بیمار از فقدان غم غربت رنج میبرد.» جهالت میلان کوندرا
احساس مردهای را داشت که پس از بیست سال، سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پایش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگیاش برخورد میکند؛ شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونهای کاملاً طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کردهاند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز نمیکند: مردگان معمولاً کمرویند. جهالت میلان کوندرا
مهربانی گوستاف، که به عقیدهی همه یکی از خصوصیات اصلی، شگفتانگیز، و تقریباً بعید شخصیتِ او بود، چشمهای ایرنا را خیره کرده بود. گوستاف همینطور برای زنها چربزبانی میکرد و خیلی دیر میفهمیدند این مهربانی، بیشتر سلاح دفاعی است تا ابزار اغواگری. پسربچهی عزیزدردانهی مادرش، که قادر نبود تنها و بدون مراقبت زنها زندگی کند. اما در عین توقعات، بحث و جدلها، گریهها، و حتا بدنهای بیش از حد حاضر و مهربان آنها را به زحمت تحمل میکرد. برای آنکه بتواند نگهشان دارد و در عین حال از آنها بگریزد، با مهربانی بمبارانشان میکرد و در سایهی موج انفجار گسترشیابنده، پا به فرار میگذاشت. جهالت میلان کوندرا
سنگینترین بار ما را درهم میشکند، به زیر خود خم میکند و بر روی زمین میفشارد. پس سنگینترین بار در عین حال نشانه شدیدترین فعالیت زتدگی هم هست. بار هرچه سنگینتر باشد ، زندگی ما به زمین نزدیک نر ، واقعیتر و حقیقیتر است. بار هستی میلان کوندرا
همه ما میخواهیم در وجود قدرتمند، یک خطاکار پیدا کنیم و در آدمیزاد ضعیف،یک قربانی بی گناه را بجوییم.
.
.
نقل قول محبوب خودم از کتاب بار هستی بار هستی میلان کوندرا
آه چقدر وحشتناک است! ما پیشاپیش مرگ کسانی را که دوست میداریم ، مجسم میکنیم! بار هستی میلان کوندرا
هیچ بشری نمیتواند عطیه عشق ناب را به دیگری تقدیم کند. بار هستی میلان کوندرا
آزمون حقیقی اخلاق بشریت چگونگی روابط انسان با حیوانات است، بخصوص حیواناتی که در اختیار و تسلط او هستند. بار هستی میلان کوندرا
نیکی حقیقی انسان فقط در مورد موجوداتی آشکار میشود که هیچ نیرویی را به نمایش نمیگذارند بار هستی میلان کوندرا
مجازات کسانی که نمیدانند چه میکنند، نشانه توحش است. بار هستی میلان کوندرا
تختخواب مشترک از ارکان نماد ازدواج است و همه میدانند که به ترکیب نمادها نباید دست زد. بار هستی میلان کوندرا
چیزی که نتیجه یک انتخاب نیست نمیتوان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد. بار هستی میلان کوندرا
وفا از بالاترین پارسایی هاست که به زندگی ما وحدت میبخشد، و بدون آن زندگی ما بصورت هزاران احساس ناپایدار پراکنده میشود. بار هستی میلان کوندرا
دوست داشتن، چشم پوشی از قدرت است. بار هستی میلان کوندرا
کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست. بار هستی میلان کوندرا
فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. بار هستی میلان کوندرا
ادبیات از بین خواهد رفت و جملههای شاعرانه ی احمقانه در جهان جولان خواهند داد جاودانگی میلان کوندرا
چرا تمام اعمال ما باید مثل یک کلوچه در ماهی تابه عقل پشت و رو شود جاودانگی میلان کوندرا
احساس میکرد دلش میخواهد مخفیانه بمبی منفجر کند و این امید مبهم را داشت که پس از طوفان، ابرها پراکنده شوند و همه چیز مثل سابق بشود. جاودانگی میلان کوندرا
… یاکوب میدانست که همه انسانها در نهان آرزوی مرگ کسی را دارند و فقط دو چیز مانع از متحقق کردن آرزویشان میشود: ترس از مجازات و دردسرهای عینی و واقعی ناشی از ارتکاب قتل. مهمانی خداحافظی میلان کوندرا
هیچ یک از جنبشهای بزرگی که با هدف تغییر دادن دنیا به وجود آمده است نمیتواند تمسخر و تحقیر را تحمل کند. تمسخر زنگاری است که به هر چه بنشیند آن را تحلیل میبرد. شوخی میلان کوندرا
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری میشد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک میکرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در میآید سهیم میشد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن میبارد. جاودانگی میلان کوندرا
هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. بار هستی میلان کوندرا
ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم. بار هستی میلان کوندرا
همه ی ما میخواهیم در وجودِ قدرتمند، یک خطاکار پیدا کنیم و در آدمیزاد ضعیف، یک قربانیِ بی گناه بجوییم. بار هستی میلان کوندرا
کسی که مدام خواهان «ترقی» است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه میشویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب میکند و تمایل به سقوط _ که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت میکنیم _ سراسر وجود ما را فرا میگیرد. بار هستی میلان کوندرا
رؤیا فقط یک ارتباط (احتمالاً یک ارتباط رمزی) نیست، بلکه یک فعالیت زیبا شناسی، یک بازی قوه تخیل است و این بازی به خودی خود واحد ارزش است. رؤیا مؤید آن است که تخیل _ یعنی در خواب دیدن چیزی که وجود نداشته است _ یکی از عمیقترین نیازهای بشری است. خطر نهفته در رؤیا، همین جذابیت آن است. اگر رؤیا زیبا نبود، میتوانست به سرعت فراموش شود. بار هستی میلان کوندرا
زندگی روزانه ما پر از اتفاقات و دقیق تر، برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف مینامیم. تصادف زمانی اتفاق میافتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع بپیوندد و به یکدیگر تلاقی کند. بار هستی میلان کوندرا
فقط اتفاق است که آن را میتوان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه بر حسب ضرورت روی میدهد، آنچه که انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود چیزی ساکت و خاموش است. تنها اتفاق سخنگو است و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند، همانگونه که کولیها _ در ته یک فنجان برای اشکالی که اثر قهوه به جای گذارده است _ تعبیراتی میتراشند. بار هستی میلان کوندرا
هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکاً با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری، میکشیم و قوه تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد. بار هستی میلان کوندرا
یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. بار هستی میلان کوندرا
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. بار هستی میلان کوندرا
شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمیتوان آن را با زندگیهای گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود. بار هستی میلان کوندرا
فکر میکنید گذشته برای این قابل تغییر نیست که دیگر گذشته و تمام شده؟ وای، نه. لباس گذشته از تافته ای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش برمیگردیم، آن را به رنگ دیگری میبینیم. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل میدهند. انقلاب به میانسالان چه وعده ای میتواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده میدهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمیارزند، چون به خزان زندگی مربوط میشوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت فرسا، فروپاشی عادات و رسوم و تردید به بار میآورند. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
دانشمند پیر همچنان که این جوانان پرهیاهو را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که در این سالن او تنها کسی است که از امتیاز آزادی برخوردار است، چون سالخورده است؛ فقط وقتی آدم سالخورده است میتواند هم نظریات این گله را نادیده بگیرد و هم نظریات جمع و آینده را. او با مرگِ نزدیکش تنهاست و مرگ نه چشم دارد و نه گوش؛ او احتیاجی ندارد که مورد پسند مرگ واقع شود؛ میتواند هرکاری که دوست دارد بکند و هر چه دلش میخواهد بگوید. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
دخترک در آسمانِ پر ستاره ی عشقهای او، همچون ستاره ای حقیر و گذرا محسوب میشد، اما حتی یک ستاره ی کوچک هم، هنگامی که ناگهانی از جایش کنده شود، میتواند به طرز تاخوشایندی هماهنگی کائنات را بر هم بزند. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
ثانیه هایی که او در آن زندگی میکند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه میکنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدمهایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود! زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
کلمات عادی برای این ساخته شده اند که به محض اینکه بر زبان آیند، از بین بروند، و بجز خدمت کردن در همان لحظه ی برقراری ارتباط، هدف دیگری ندارند؛ تابع اشیا و چیزها هستند و فقط به آنها نام میبخشند؛ اما اینجا میبینیم که این کلمات، به خودی خود، چیزی شده بودند و تابع هیچ چیز نبودند؛ برای یک گفتگوی فوری و یک انهدام سریع به وجود نیامده بودند؛ بلکه دوام و بقا داشتند. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
ناگهان چشمهای نقاش برق زد؛ قلم مویی برداشت، آن را در رنگ سیاه فرو برد، سر مامان را با ملایمت چرخاند و دو خط مایل روی صورتش کشید و در حالی که میخندید گفت: «من تو را خط زدم! من اثر خداوند را خراب کردم!» زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
اینکه دنیا آزاد نیست، به اندازه ی اینکه آدمها آزادیشان را فراموش کرده اند بد نیست. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
این آن عشقی نبود که مامان از مدتها پیش رویای آن را داشت، یعنی دیدن عشق در چشمها؛
این عشقی غیر منتظره بود که از پشت، پس گردنش را گرفته بود. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
چیزهایی که ناگهان از معنای مفروض خود، از جایی که در نظم ظاهری امور به آنها اختصاص یافته محروم شوند، ما را به خنده میاندازند. به همین دلیل خنده أساسا به حوزه ی شیطان تعلق دارد (چیزها با آنچه میکوشند بنمایند تفاوت دارند) ، اما آرامش خیال سودمندی هم در آن هست (چیزها از آنچه میآید، راحت ترند، و در زیستن با آنها آزادی بیشتری داریم، سنگینیشان آزارمان نمیدهد.) کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
به کشورهای کمونیستی نگاه کنید: میلیونها عکس لنین که به هر جا میروید به نمایش گذاشته شده حتما عشق به لنین را باعث نمیشود. جاودانگی میلان کوندرا
در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه میدهد. جاودانگی میلان کوندرا
روحش خالی است، فاقد هر احساسی، مانند روح هنرپیشه ای که متنی را میخواند، بی آن که به آن فکر کند. جهالت میلان کوندرا
آینده برایش جالب نبود؛ ابدیت را میخواست؛ ابدیت، زمان متوقف شده است، زمان بی حرکت؛ آینده، ابدیت را غیر ممکن میکند، میخواست آینده را نابود کند. جهالت میلان کوندرا
می خواست به عظمتی دست یابد که حقارتش را پاک کند. جهالت میلان کوندرا
تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت میکند و آینده را میبلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان میترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را میکشید، از کندی زمان متنفر میشد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی میکند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته». جهالت میلان کوندرا
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر میگذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر میدهد، مقاومت ناپذیرتر میشود. این جمله عامیانه به نظر میرسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری میرسد، پایان نزدیک میشود، هر لحظه از زندگی عزیزتر میشود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمیماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان میدهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
خوب میدانست که حافظه اش از او متنفر است و کاری ندارد جز بهتان زدن به او؛ پس، به خودش فشار میآورد که به حافظه اش اعتباری ندهد و با زندگی خودش بیشتر مدارا کند. حاصلی نداشت: هیچ لذتی در نگاه به گذشته احساس نمیکرد و این، مدارا را برایش غیر ممکن میکرد. جهالت میلان کوندرا
اگر پزشک بود، بر خودش چنین تشخیصی میگذاشت: «بیمار از فقدان غم غربت رنج میبرد.» جهالت میلان کوندرا
احساس مرده ای را داشت که پس از بیست سال سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پاش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگی اش برخورد میکند: شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونه ای کاملا طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کرده اند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز را نمیکند: مردگان معمولا کم رو هستند. جهالت میلان کوندرا
انسان، انگل گاو است. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
بعضی افکار از بمب هم مخربترند. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
ما چقدر در برابر چاپلوسی، بیدفاعیم! سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
در جامعهای که با تهدید اداره میشود، هیچ ادعایی نمیتواند جدی تلقی شود. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
دنیا در حال تبدیل شدن به اردوگاه اسراست؟ سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
وقتی ما گوری را با سنگ میپوشانیم، یعنی نمیخواهیم مرده بازگردد. سنگ سنگین بهمرده میگوید: «همانجا سرجایت بمان!» سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
در گورستان همیشه صلح برقرار است. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
فرهنگ با تولید بیش از حد، با بهمنی از کلمات و با جنون کیفیت در حال از بین رفتن است. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
هرکسی که هدفش چیزی بالاتر باشد، باید انتظار این را داشته باشد که روزی سرگیجه بگیرد. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
دنیا چیزی نیست جز اردوگاه شلوغ و وسیع بدنها سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
فهمیده بود که برای زندگی در کنار هیچ زنی بهدنیا نیامده است و همیشه باید مجرد باشد. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
او فقط منتظر یک چیز بود، که سرانجام به او بگویند: «تعریف کن!» اما این تنها چیزی بود که نگفتند. جهالت میلان کوندرا
اولیس هر چه بیشتر غم غربت میخورد، بیشتر فراموش میکرد. چرا که غم غربت فعالیت حافظه را تقویت نمیکند، خاطرات را بر نمیانگیزد، به خودش اکتفا میکند، به احساس خودش، غرق در رنج خودش، همان گونه که هست. جهالت میلان کوندرا
انگار در آن دوران، در آغاز بلوغش، زندگیهای ممکن گوناگونی پیش رو داشت که توانسته بود از میان آن ها، آنی را برگزیند که او را به فرانسه برده بود! و انگار آن زندگیهای متروک و رها شده، همواره تعقیبش میکردند و با حسد، از کمین گاههای خود تماشاش میکردند! جهالت میلان کوندرا
به طور غیر منتظره، در برابر ویترینی با یک آینهٔ عظیم، خودش را دید و حیرت زده بر جا ماند: کسی که دید، خودش نبود، کس دیگری بود، یا بهتر بگویم، وقتی خودش را در لباس جدیدش دقیقتر نگاه کرد، متوجه شد که خودش است، اما در حال زیستنِ یک زندگی دیگر، زندگی ای که اگر در کشورش میماند، داشت. جهالت میلان کوندرا
آیا مرا دوست دارد؟ آیا کسی را بیش از من دوست داشته است؟ آیا کدام یک، یکدیگر را بیشتر دوست داریم؟
آیا تمام این پرسشهایی که عشق را میآزماید، آن را ارزیابی میکند و میشکافد، عشق را در نطفه خفه نمیکند؟
اگر ما شایستگی برای دوست داشتن نداریم، شاید بخاطر آن است که خواهانیم تا دوستمان بدارند،
یعنی از دیگری چیزی (عشق) را انتظار داریم، به جای آن که بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم. بار هستی میلان کوندرا
ما یک روز تصمیمی میگیریم (حتی نمیدانیم چگونه این تصمیم را گرفته ایم) و این تصمیم به خودی خود پا برجا میماند و هر سال که میگذرد، تغییر دادن آن باز هم مشکلتر میشود. بار هستی میلان کوندرا
همه ی ما میخواهیم در وجودِ قدرتمند، یک خطاکار پیدا کنیم و در آدمیزاد ضعیف، یک قربانیِ بی گناه بجوییم. بار هستی میلان کوندرا
همان کارگردانِ ضمیر ناهشیار که روزها بارقه هایی از مناظر شادی بخش زادگاهش برای او میفرستاد، شبها بازگشت هولناک به همین سرزمین را میتاباند. روزها، با زیبایی سرزمین ترک شده روشن میشد؛ و شبها با وحشت بازگشت. روزها بهشت گمشده بر او آشکار میشد؛ شبها دوزخی که از آن گریخته بود. جهالت میلان کوندرا
ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم.
در پهنه ی زمان خطی تصور میکنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت.
اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمیدید و تنها یا اندیشه ی گذشته میتوانست خود را دلداری دهد. بار هستی میلان کوندرا
آن کس که خود را در اختیار دیگری میگذارد باید پیشاپیش _ همچون سربازی که تسلیم میشود _ سلاحهای خود را به دور اندازد و در حالی که خود را بی دفاع میبیند، در انتظار خوردن ضربه باشد. بار هستی میلان کوندرا
انسان همیشه ندانسته، حتی در عمیقترین پریشانی ها، زندگی اش را طبق قوانین زیبایی، میسازد. بار هستی میلان کوندرا
دست هایش را گرفت تا با فشار انگشتان او را آرام سازد، اما ترزا از دست او گریخت.
- از چی ناراحتی؟
- از هیچ.
- میخواهی برایت چه کار بکنم؟
- دلم میخواهد که پیر باشی. ده سال بیشتر، بیست سال بیشتر داشته باشی.
- منظور ترزا این بود: دلم میخواهد که ضعیف باشی، به اندازه ی من ضعیف باشی. بار هستی میلان کوندرا
انسان همیشه ندانسته، حتی در عمیقترین پریشانی ها، زندگی اش را طبق قوانین زیبایی، میسازد. بار هستی میلان کوندرا
آیا یک رویداد هر چه قدر بیشتر اتفاقی باشد، مهمتر و پر معناتر نیست؟
فقط اتفاق است که آن را میتوان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه برحسب ضرورت روی میدهد، آنچه که انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود چیزی ساکت و خاموش است.
تنها اتفاق، سخنگو است و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند. بار هستی میلان کوندرا
کتاب، به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچ گونه رضایت خاطری از آن نداشت. بار هستی میلان کوندرا
هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکا" با کسی دیگر، برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری، میکشیم و قوه ی تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد. بار هستی میلان کوندرا
توما از رستوران خارج شد و آکنده از اندوهی بیش از پیش مطبوع، برای گردش به خیابان رفت. هفت سال با ترزا زندگی کرده بود و اکنون میدید که این سالها در خاطره، زیباتر از لحظههای واقعی زندگی مشترکشان است. بار هستی میلان کوندرا
کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست. بار هستی میلان کوندرا
آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمیتوان آن را با زندگیهای گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود. بار هستی میلان کوندرا
شب با ژان مارک به رستوران رفت. زوجی، در کنار میز پهلویی آنان، در سکوت بی پایان فرو رفته بودند. ساکت نشستن در برابر دید دیگران کاری آسان نیست. این دو نفر نگاه خود را باید به کجا معطوف دارند؟ این مسخره خواهد بود که چشم به چشم یکدیگر بدوزند بی آنکه سخنی با یکدیگر بگویند. آیا باید به سقف خیره شوند؟ در این صورت مثل این است که سکوت خویش را به نمایش میگذارند. میزهای همسایه را نظاره کنند؟ در این صورت، خود را در معرض نگاههایی قرار خواهند داد که سکوت آنها سرگرمشان کرده است، و این وضعی باز هم بدتر خواهد بود. هویت میلان کوندرا
من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور میکردم؛ در آن هنگام آن را درخت امکانات مینامیدم. تنها در لحظه ای کوتاه، زندگی را این چنین میبینم. سپس، زندگی همچون راهی نمایان میشود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است، همچون تونلی که از آن نمیتوان بیرون رفت. با اینهمه، جلوهٔ پیشین درخت در ذهن ما به صورت نوعی حسرت گذشتهٔ محو ناشدنی باقی میماند. هویت میلان کوندرا
نامه با س. د. ب. امضا شده است. و این کنجکاوی شانتال را بر میانگیزد… نخستین نامه امضا نداشت و او اندیشید که این بی نامی، به تعبیری، چونان آدمی ناشناس که سلام میکند و بی درنگ ناپدید میشود، صمیمانه بوده است. اما امضا، هرچند مختصر، گواه بر آن است که میخواهیم خود را، گام به گام، به آرامی، اما بگونه ای اجتناب ناپذیر، بشناسانیم. هویت میلان کوندرا
اگر در معرض کین و نفرت قرار گیری، اگر متهم گردی و طعمهٔ دیگران شوی، از کسانی که تو را میشناسند، میتوانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت میشوند؛ برخی دیگر محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند، هیچ نمیشنوند، به طوری که تو خواهی توانست به دیدن آنها و سخن گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم، که رازدار و آداب دان اند، دوستان تو هستند. دوستان به معنای مدرن کلمه. هویت میلان کوندرا
احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیبجویی میگریزند. میتوان خود را از کاری، یا از به زبان آوردن سخنی، سرزنش کرد، اما نمیتوان به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد، ولو به این دلیل ساده که هیچ تسلطی بر آن نداریم. هویت میلان کوندرا
همیشه این چنین است: از لحظه ای که او را دوباره میبیند تا لحظه ای که او را بدان گونه که دوستش میدارد باز میشناسد، راهی را باید بپیماید. هویت میلان کوندرا
پیش از تولد پسرش، در مدرسه تدیس میکرد. چون حقوق این کار کم بود، از باز گرفتن آن صرف نظر کرد و کاری را ترجیح داد که مطابق میلش نبود (تدریس را دوست میداشت) اما سه برابر درآمد داشت. از خیانت به ذوق و سلیقه اش به خاطر پول احساس ناراحتی وجدان میکرد، اما چاره ای نداشت، تنها از این راه میتوانست استقلال خود را به دست آورد. هویت میلان کوندرا
من میتوانم دو چهره داشته باشم، اما نمیتوانم در آن واحد هر دو را داشته باشم. در برابر تو چهره ای دارم که شوخ است. زمانی که در دفتر کارم هستم، چهره ای جدی دارم. هویت میلان کوندرا
کوشید تا آن را با لحنی که حاکی از حداکثر بی اعتنایی باشد بگوید. اما، برخلاف انتظارش، صدایش تلخ و اندوهناک بود. احساس میکرد که این اندوه بر چهره اش چسبانده شده است. هویت میلان کوندرا
بادبادک بالا و پایین میرود، در میزند، سر و صدای غریبی، مشابه سر و صدای خرمگسی بسیار بزرگ، به راه میاندازد و، گاه به گاه، همچون هواپیمایی که سقوط میکند، با دماغ بر شن و ماسه میافتد. هویت میلان کوندرا
مسبّب حقیقی و تنها مسبّب دوستی چنین است: فراهم آوردن آینه ای که دیگری بتواند در آن تصویر گذشتهٔ خود را ببیند، تصویری که، بدون نجوای ابدی خاطرات رفقا، مدتها پیش ناپدید شده بود. هویت میلان کوندرا
ف. دربارهٔ حالت اغمای خود، که چندین روز – پیش از آنکه پزشکان او را به زندگی برگردانند – طول کشیده بود، برای ژان مارک حرف میزد: «تو از اظهارات کسانی که از مرگ به زندگی بازگشته اند اطلاع داری. تولستوی در یکی از داستانهای کوتاه خود دربارهٔ این موضوع سخن میگوید: تونل و در انتها روشنایی. زیبایی جذاب آن جهان. اما من برایت سوگند یاد میکنم که هیچگونه روشنایی و، بدتر از آن، هیچگونه ناهشیاری در کار نبود. همه چیز را میدانی، همه چیز را میشنوی، فقط این پزشکان اند که متوجه این امر نیستند و در برابر تو هرچه بخواهند میگویند، حتی مطالبی که تو نباید بشنوی: این که تو از دست رفته ای، این که مغز تو کارش تمام است.» هویت میلان کوندرا
ناراحتی و تشویشی که رؤیا برانگیخت چنان شدید بود که شانتال کوشید تا علت آن را دریابد. او میاندیشید که آنچه این همه آشفته اش کرده حذف زمان حال است، حذفی که رؤیا انجام داده است. زیرا او با شور و شوق به اکنون خویش پیوسته است، اکنونی که، به هیچ قیمت، آن را نه با گذشته و نه با آینده عوض میکند. از این روست که او رؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همهٔ حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند. هویت میلان کوندرا
نگرش کافکایی معرف یک امکان بنیادی انسان و جهان اوست، امکانی که از نظر تاریخی نامتعین، و تقریبا تا ابد همراه انسان است. هنر رمان میلان کوندرا
رمان نویس کیست؟ به نظر فلوبر، رمان نویس آن کسی است که میخواهد در پس اثر خود ناپدید شود. هنر رمان میلان کوندرا
دون کیشوت رهسپار دنیایی شد که در برابرش به گستردگی نمایان بود. او میتوانست آزادانه به آنجا وارد شود و هر وقت که بخواهد به خانه بازگردد. هنر رمان میلان کوندرا
من پافشاری هرمان بروخ را در بیان این مطلب درک میکنم و میپذیرم که: یگانه علت وجودی رمان کشف آن چیزی است که فقط رمان کشف تواند کرد. هنر رمان میلان کوندرا
طنازی چیست؟ میتوان گفت طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را القا میکند، بدون آن که این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. به عبارت دیگر، طنازی وعدهٔ آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده. بار هستی میلان کوندرا
از کودکی همیشه پرسشهای یکسان به ذهن ترزا خطور میکند. زیرا پرسش واقعا با اهمیت را فقط یک کودک میتواند طرح کند. در واقع همیشه سادهترین پرسشها با اهمیتترین پرسش هاست و پاسخی برای آنها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمیتوان رفت. به عبارت دیگر; پرسش هایی که نمیتوان به آنها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیتهای امکانات بشری را نشان میدهد و مرزهای هستی ما را تعیین میکند. بار هستی میلان کوندرا
«هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمهٔ درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه میکرد: یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. » بار هستی میلان کوندرا
می توان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر خواستار نگاه عموم مردمند.
در گروه دوم کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند.
پس از آن گروه سوم است، گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازه افراد گروه اول خطرناک است.
سرانجام گروه چهارم (یعنی نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاههای خیالی موجودات غایب زندگی میکنند. افراد این گروه اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از ان نداشت. کتاب به عنوان یک شی خاص هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که ادم متشخص قرون گذشته به دست میگرفت کتاب او را به کلی از دیگران متمایز میساخت… بار هستی میلان کوندرا
ادمی به ضعف خویش اگاهی دارد و نمیخواهد در برابرش مقاومت ورزد بلکه خود را به ان تسلیم میکند ادمی خود را از ضعف خویش سرمست میکند میخواهد هرچه ضعیفتر شود میخواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد میخواهد بر زمین بیافتد و از زمین هم پایینتر برود بار هستی میلان کوندرا
آشتی با هیتلر تباهی عمیق اخلاقی را در دنیایی که اساسا بر عدم بازگشت بنا شده است ، آشکار میکند ؛ زیرا در این دنیا همه چیز از قبل بخشوده شده و همه چیز در آن به طرز وقیحانه ای مجاز است. بار هستی میلان کوندرا
تصویر ما برای خودمان بزرگترین راز خود ماست. جاودانگی میلان کوندرا
به کشورهای کمونیستی نگاه کنید: میلیونها عکس لنین که به هر جا میروید به نمایش گذاشته شده، حتما عشق به لنین را باعث نمیشود. جاودانگی میلان کوندرا
در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه میدهد. جاودانگی میلان کوندرا
"در زبان یونانی ، برای بیان بازگشت از واژه ی nostos استفاده میشود. algos به معنای رنج کشیدن است. پس nostalgia [نوستالژی] ؛
رنج بردن ناشی از آرزوی ناکام بازگشت است. " جهالت میلان کوندرا