دست لوئیس را گرفت و گفت: "الآن دیگه میتونیم دوباره صحبت کنیم."
"دوست داری دربارهی چی حرف بزنیم؟"
"دوست دارم بدونم الآن داری به چی فکر میکنی."
"از چه بابت؟"
"دربارهی بودن در اینجا. شبهایی که تا الآن اینجا بودی. چه حسی داری؟"
لوئیس گفت: "خُب، من اینجام. پس حتماً تونستهم با شرایط کنار بیام. الآن دیگه برام عادی شده."
"فقط عادی؟"
"سعی میکنم با تو بهم خوش بگذره."
"میدونم. امّا حقیقت رو بگو."
"حقیقت اینه که من این لحظات رو دوست دارم. خیلی دوست دارم. اگه تجربهش نمیکردم، مطمئناً حسرت میخوردم. تو چطور؟"
"من عاشقِ این روزها و شبهام. بهتر از اونی هست که امید داشتم. مثلِ یه نوع راز و معما میمونه. رفاقت و صمیمیتِ بینمون رو دوست دارم. اوقاتِ با هم بودنمون رو دوست دارم. اینجا در تاریکیِ شب. صحبتها و درد دلهامون. بیدار شدن از خواب و شنیدنِ صدای نفسهات."