Moses
آخرین فعالیتها
-
از اگر شبی از شبهای زمستان مسافری :
این روزها کتاب طولانی نوشتن به بیراهه رفتن است: زمان یک چشم به هم زدن شده، ما فقط در لحظات کوتاهی از زمانها که هر یک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو میشوند میتوانیم زندگی و تفکر کنیم. (...)
-
برای تماما مخصوص نوشت :
عشق و تبعید و تنهایی. یک اروتیک شاعرانه غم انگیز.
-
از تماما مخصوص :
زندگی وقتی ارزش پیدا میکند که آدم مزه مرگ را چشیده باشد. آدم اینجوری کشف میشود. (...)
-
از تماما مخصوص :
آدم گاهی حرفی میزند که تا آخر عمر یادش نمیرود و زیر بار خجالت از خودش هی غمگینتر میشود. (...)
-
از تماما مخصوص :
لابلای خاطره و خیال و رویا دست و پا میزدم و در قصر ابلیس دنبال یک لحظه آرامش میگشتم. (...)
-
از تماما مخصوص :
میگویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست. من میگویم هست. میگویند عصر معجزه سرآمده و دیگر معجزهای رخ نمیدهد، من به حرفشان اهمیتی نمیدهم، و خوب میدانم اگر زندهام بهخاطر وقوع یک معجزه است. (...)
-
از تماما مخصوص :
دیگر هیچ چیز برام اهمیت نداشت، جز رفتن به سوی گرگها. (...)
-
از تماما مخصوص :
برای چیزهای کوچک میتوان معامله کرد، اما برای جانت باید قمار کنی. تنها در لحظه برد یا باخت سر دلت یا جانت میفهمی تمام عمر یک قمارباز بودهای. (...)
-
از تماما مخصوص :
شاید برخی تصور کنند زندگی دارالتجارهای بیش نیست، بده بستانی بکنند و بگذرند، در حالی که اگر عقابوار نگاه کنند خواهند فهمید زندگی یک قمارخانه است. قمارخانهای که همیشه فرصت بازی به دست تو نمیافتد، فقط گاهی امکانش را پیدا میکنی. آن هم اگر قاعده بازی را بلد باشی. (...)
-
از تماما مخصوص :
نمیدانستم چی میتواند مرا از زندگی بگیرد، اما میدانستم که هیچ چیز نمیتواند مرا از من بگیرد. (...)
-
از تماما مخصوص :
همیشه فکر میکردم یک نفر در زمانی دور در درون من مرده است، و حالا یک نیرو در وجودم شروع کرده بود به زندگی کردن. (...)
-
از تماما مخصوص :
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانههاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری. (...)
-
از تماما مخصوص :
کار آدم به جایی برسد که بر سر دوراهی مردن قرار بگیرد. چه جوری بمیرم بهتر است ؟ (...)
-
از تماما مخصوص :
امیدم را کاملا از دست دادم و تمام خاطراتم مثل یک فیلم از برابر ذهنم گذشت، آدمها آمدند و در گریههام زندگی کردند و رفتند. ریز به ریز خاطرههام زنده شد و جان گرفت. (...)
-
از تماما مخصوص :
گفت: «چیزهایی که توی عتیقهفروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد قلابیست. ولی عشق لحظه کشف دارد. نمیشود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون میآید. تا یادش میافتی مثل اینکه همان موقع با کارد زدهای توی قلبت» «تو این چیزها را از کجا میدانی، یانوشکا؟» «شاید زیاد فکر میکنم.» دلم میخواست بغلش کنم و لبهاش ... (...)
-
از تماما مخصوص :
گاهی هیچ چیز نمیتواند جلو فرورفتن یا اوج گرفتن آدمی را بگیرد. تو یک جا ایستادهای و میبینی داری فرو میروی. (...)