کنت هاروف

دست لوئیس را گرفت و گفت: «الآن دیگه می‌تونیم دوباره صحبت کنیم.»
«دوست داری درباره‌ی چی حرف بزنیم؟»
«دوست دارم بدونم الآن داری به چی فکر می‌کنی.»
«از چه بابت؟»
«درباره‌ی بودن در اینجا. شب‌هایی که تا الآن اینجا بودی. چه حسی داری؟»
لوئیس گفت: «خُب، من اینجام. پس حتماً تونسته‌م با شرایط کنار بیام. الآن دیگه برام عادی شده.»
«فقط عادی؟»
«سعی می‌کنم با تو بهم خوش بگذره.»
«می‌دونم. امّا حقیقت رو بگو.»
«حقیقت اینه که من این لحظات رو دوست دارم. خیلی دوست دارم. اگه تجربه‌ش نمی‌کردم، مطمئناً حسرت می‌خوردم. تو چطور؟»
«من عاشقِ این روزها و شب‌هام. بهتر از اونی هست که امید داشتم. مثلِ یه نوع راز و معما می‌مونه. رفاقت و صمیمیتِ بین‌مون رو دوست دارم. اوقاتِ با هم بودنمون رو دوست دارم. اینجا در تاریکیِ شب. صحبت‌ها و درد دل‌هامون. بیدار شدن از خواب و شنیدنِ صدای نفس‌هات.»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
لوئیس گفت: «امان از گناهانِ ناشی از غفلت.»
«تو به گناه اعتقاد نداری.»
«همون‌طور که قبلاً گفتم، من به این باور دارم که در شخصیتِ افراد ضعف‌ها و کاستی‌هایی وجود داره. به نظر من، این‌ها گناه محسوب می‌شن.»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
«تو از مرگ نمی‌ترسی؟»
«نه اون‌طور که قبلاً می‌ترسیدم. مدّتیه که به نوعی زندگیِ اُخروی ایمان پیدا کرده‌ام. بازگشت به خودِ حقیقی‌مون، به خودِ معنوی‌مون. ما اونقدر در این بدنِ جسمانی باقی می‌مونیم تا سرانجام به خاستگاهِ معنوی‌مون برگردیم.»
اَدی گفت: «نمی‌دونم به این‌ها باور دارم یا نه. شاید حق با تو باشه. امیدوارم همین‌طور باشه که می‌گی.»
«بالأخره روزی خواهیم دید، این‌طور نیست؟ امّا هنوز زوده.»
اَدی گفت: «آره، فعلاً زوده. من این جهانِ مادی رو خیلی دوست دارم. این زندگیِ دنیوی رو با تو دوست دارم. این هوا، این شهرک، حیاط پشتی، سنگریزه‌های کوچه پشتی، چمن، شب‌های خنک، دراز کشیدن روی تخت و حرف زدن با تو در تاریکی.»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفته‌رفته حیاطِ مجاور را در برمی‌گرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینت‌ها می‌تابید. همه‌چیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا می‌کرد. اَدی زنِ خوش‌سیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاه‌شان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلو‌ها دچار اضافه‌وزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت می‌پرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمی‌کردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونه‌ی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگی‌نگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم می‌کنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«می‌تونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه می‌خوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونه‌ی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّت‌هاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج می‌برم. فکر می‌کنم تو هم همین‌طور باشی. می‌خواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شب‌ها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمی‌گی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر می‌کنم آره.»
«صحبتِ من راجع به هم‌خوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، هم‌خوابگی نه. من این‌جوری بهش نگاه نمی‌کنم. فکر می‌کنم از مدّت‌ها پیش قوای جنسی‌ام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شب‌ها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. این‌طور فکر نمی‌کنی؟»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف