درست تو همون لحظه ،دلم برای شوهرم تنگ شد. الان سه ماه از آخرین باری که ازش نامه رسیده بود ،می گذشت. اصلا نمیدونستم داره چی کار میکنه و چه سختی هایی رو تحمل میکنه. وقتی توی همچین تنهایی عجیب غریبی بودم ، فقط میتونستم خودمو قانع کنم که ادوارد حالش خوبه و دور از جهنمی که توش بودم ، داره با همراهانش یه فلاسک کنیاک رو تقسیم میکنه یا شایدم در ساعتهای بیکاریش ،روی یه تیکه کاغذ ، یه چیزهایی طراحی میکنه.
وقتی چشمامو میبستم ،ادواردی که تو پاریس دیده بودم میاومد تو نظرم. اما با دیدن اون فرانسوی هایی که با بدترین وضعیت از جلوی چشمام رد شده بودن ، دیگه حتی تو تصورم هم نگران وضغیت ادوارد بودم. شوهر طفلکی من میتونست زخمی ، اسیر یا گرسنه باشه. میتونست همون قدر که این مردها ، رنج کشیده بودن، اونم آسیب دیده باشه.