انسانها قدرت ساختن عشق و زیبایی را دارند و همچنین فلاکت و بدبختی را. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بریدههایی از رمان دختری که رهایش کردی
نوشته جوجو مویز
شما میدونین ناامیدی چجوریه؟مثل آهن توی قهوه ی سرد میمونه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«سوفی عزیزم ، با اون ایمان و باورت ، با خوش بینی به ذات آٔدما ، کاملا کور شدی!» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
حس میکرد که زیادی حرف میزند. میخواست بگوید که فقط دوست دارد چشم انتظار چیزی باشد. این که فقط میخواهد لبخند بزند ، بدون اینکه نیازی باشدبه این فکر کند کدام عضله برای لبخند زدن استفاده میشود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«قبل از تو هرگز طعم خوشبختی رو نچشیده بودم» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«من نمیخوام نگات کنم موقع رفتن ادوارد. وقتی از جلوی چشمم دور میشی ، چشمامو میبندم و تورو تو ذهنم تصور میکنم» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
پل مانند یک کتابٍ باز ،ادم رک و صاف و صادقی بود. به همین دلیل بود که بالا رفتن از درجات شغلی در واحد ویژه اش در اداره ی پلیس نیویورک با روحیات او سازگار نبود. این چیزی بود که خودش میگفت. «وقتی به مراحل بالاتر میرسی ، تمام اون خطوط سیاه و سفید برات خاکستری میشن. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
پل یک نوع ابهت پنهان داشت: وقتی در خیابان قدم میزد مردم از سر راه او کنار میرفتند. اما ظاهرا خودش از این مسئله بی اطلاع بود دختری که رهایش کردی جوجو مویز
فکر میکنم برای چیزی که دوست داریم میتونیم قوانین رو زیر پا بذاریم. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
همه ش تو این فکر هستم که از دنیای بچگی مون که از این شهر داشتیم چیزی جز جاده هایی پر از گودال ، مردایی پیر و ضعیف و کودکانی قحطی زده ، چیزی باقی نمونده. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بعضی وقتا تو کافه یهو صدات میکنم و فقط با سکوت و جای خالی ت مواجه میشم. میمی به طبقه بالا میره ،در رو باز میکنه و طوری داخلو نگاه میکنه که انگار انتظار داره تورو پیدا کنه ،منتظره تورو پشت میزت ببینه که به فاصله ی جلو چشمات خیره شدی و داری به رویاهات فکر میکنی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بعضی روزها حس میکنم تو خودم دفن شده ام و تنها پژواک صدای خودمو میشنوم. جز بچهها هر چیزی رو که دوست دارم ، یه جوری ازم دور شده و اصلا نمیدونم شما زنده این یا نه. بعضی وقتا چنان وحشت میکنم که حس میکنم زمین گیر شده ام و وسط یه مکان پر سر و صدا و شلوغ هستم یا کنار یه میز خوابیده م و مجبورم خودمو وادار به نفس کشیدن کنم و به خودم بگم ، به خاطر بچهها هم شده ،قوی باش. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
این عمل خیرخواهانه که دیوید بنا کرده بود ، در مقابل این همه فقر و محدودیت خیلی ناچیز بود. فرصتی بود تا لیو احساس کند زندگی دیوید هدر نرفته است: این که ایده هایش هنوز دنبال میشود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
سعی میکردیم بدترین قسمت زندگی رو از بچهها پنهان کنیم اما چه فایده! دختری که رهایش کردی جوجو مویز
درست تو همون لحظه ،دلم برای شوهرم تنگ شد. الان سه ماه از آخرین باری که ازش نامه رسیده بود ،می گذشت. اصلا نمیدونستم داره چی کار میکنه و چه سختی هایی رو تحمل میکنه. وقتی توی همچین تنهایی عجیب غریبی بودم ، فقط میتونستم خودمو قانع کنم که ادوارد حالش خوبه و دور از جهنمی که توش بودم ، داره با همراهانش یه فلاسک کنیاک رو تقسیم میکنه یا شایدم در ساعتهای بیکاریش ،روی یه تیکه کاغذ ، یه چیزهایی طراحی میکنه.
وقتی چشمامو میبستم ،ادواردی که تو پاریس دیده بودم میاومد تو نظرم. اما با دیدن اون فرانسوی هایی که با بدترین وضعیت از جلوی چشمام رد شده بودن ، دیگه حتی تو تصورم هم نگران وضغیت ادوارد بودم. شوهر طفلکی من میتونست زخمی ، اسیر یا گرسنه باشه. میتونست همون قدر که این مردها ، رنج کشیده بودن، اونم آسیب دیده باشه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشیهای ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگهای عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که میبینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم میچرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقکها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگها رو واضحتر از هر کس دیگه ای دید.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
خب وقتی برگردی ، قول میدم دوباره همونی شم که تو ازش نقاشی کشیدی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
ادوارد چیزی در من دیده بود که مدتها بود کسی متوجهش نبود ، قدیما همه میدیدن؛ نوعی از باهوشی ،یا شایدم چیزی در لبخندی از رضایت که به لب داشتم ، از غرور و افتخار حرف میزد.
وقتی دوستای پاریسیش از عشقش به من ،یه دختر فروشنده ، با خبر شدن ، باورشون نمیشد و ادوارد فقط لبخند میزد چون اون از قبل منو شناخته بود. هرگز نفهمیدم ادوارد متوجه شد که همه ی اونا ،فقط بخاطر حضور خودش تو زندگیم بود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
برادرم که احتمالا ترسیده بود نکنه دیوونه شده باشم ، دستمو گرفت و بهم تکیه زد.
اون چهارده سالش بود ، بعضی وقتا مثل مردها سبیل میذاره و بعضی وقتا که لازمه ، از بچه هم بچهتر میشه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«من معتقدم زیبایی تو نگاه آدما پنهان شده. وقتی شوهرم بهم میگه من زیبا هستم ، باورم میشه که زن زیبایی هستم ، چون شوهرم نگاه زیبایی داره!» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
یه عصر ساکت و عجیب بود. نور ضعیف خورشید از لا به لای شاخههای تکیده ی درختها به زمین میرسید. از قرار معلوم ، خورشید هم از این که نورش از افق به زمین رسیده بود ، خسته شده بود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
اواخر ژانویه، لوئیزا مرد. البته خیلی غیر منتظره نبود ، چون همه ی ما میدونستیم که اون بچه بالاخره ، دیر یا زود میمیره و موندگار نیست. شهردار و زنش ، در عرض بیست و چهار ساعت انگار ده سال پیر شدن.
شهردار بهم گفت: «به خودم میگم یه جور موهبت الهیه ، که دیگه مجبور نیست دنیا رو این شکلی که هست ببینه.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«بعضی وقتا…» فرمانده بود که داشت به آهستگی حرف میزد. «به نظر میرسه، زیباییهای خیلی کوچیکی تو این دنیا وجود داره. لذتهای خیلی کوتاه. تو فکر میکنی زندگی تو شهر کوچیکتون خیلی تند و زننده س. اما اگه تو هم ،اون چه که ما اطرافمون میبینیم رو ببینی ، متوجه میشی که همه ی ما یه جورایی بازنده ایم. هیچ کی تو یه زندگی جنگی برنده نیست.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
اینکه انسان بتواند مایحتاج زندگانی خود را از طریق انجام کاری که دوست دارد کسب کند، یکی از بزرگترین موهبتهای زندگای است. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود میاومد. بهزودی میتونستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم میرسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اونقدری بیرحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
عشق اتفاقِ تاوانپذیریست. باید عاشق باشی تا بتوانی مرگ را شجاعانه بپذیری و از خودِ خستهی بیرمقات، «قهرمان» بسازی… تا متفاوتبودن را بپذیری و تا آخرین لحظه به معجزه مؤمن بمانی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
ترس از سرنوشت مادر این بچه با ترس از سرنوشت شوهرم، یکی شده بود. انگار تو گردابی از نگرانی و خستگی گیر افتاده بودم. خبرهای کمی به شهر میرسید. تقریبا هیچ خبری از شهرمون به جایی نمیرفت. جایی خیلی دورتر از اینجا ممکن بود شوهرم سخت بیمار باشه، گرسنه مونده باشه و یا سخت کتک خورده باشه دختری که رهایش کردی جوجو مویز