در ذهن خود دائماً با خدا صحبت میکرد و میگفت: "خدایا، تو برای رفع گرسنگی مگر به چند روح سرگشته و پریشان نیاز داری؟" و خدا در سکوت پایانناپذیر خود، بیآنکه حتی پلک بر هم بزند به چشمهای او خیره میشد.
در ذهن خود دائماً با خدا صحبت میکرد و میگفت: "خدایا، تو برای رفع گرسنگی مگر به چند روح سرگشته و پریشان نیاز داری؟" و خدا در سکوت پایانناپذیر خود، بیآنکه حتی پلک بر هم بزند به چشمهای او خیره میشد.