"همینکه صبح زود، وقتی که هنوز پرندهها هم جرئت چهچه زدن ندارند، اولین خیزش را روی علفهای یخزده برمیدارم، به فکر فرومیروم و این چیزی است که دوست دارم… بعضی وقتها به این فکر میکنم که هرگز در زندگیام به اندازهٔ آن ساعتها آزاد و رها نبودهام. وقتی که از مسیر بیرون دروازه یورتمه میروم و از کنار درخت بلوط شکمگندهٔ عریان انتهای مسیر دور میزنم."