او خوب میداند که نباید سر من داد بزند، چون آن وقت از او نفرت پیدا میکنم. پس سلاحش در برابر من این است که با چشمانی غمگین و اشکبار نگاهم کند. آن روز هم همین کار را کرد و گفت: "آنا اگر به ارتباط با این مرد جوان ادامه دهی، مرا خواهی کشت."
فکر میکنم من هم به او گفتم: چه مضحک! ظاهرا این من هستم که به خاطر از دست دادن حافظه و بیماری آلزایمر قرار است از پا دربیایم و برای اولین بار در زندگی ام آرزو میکنم که اگر مرد جوان کنارم نباشد، این بیماری زودتر مرا بکشد و از شر این زندگی خلاصم کند.