خانمی که اهل کلوچه درست کردن باشد، معلوم است که خیلی صمیمی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
بریدههایی از رمان عشق هرگز فراموش نمیکند
نوشته سالی هپورث
آرزویم این است که عشق سالیان دراز زندگی ام هنگام جان دادن، در آغوش من باشد و بعد از او هیچ عطری تنم را نلرزاند و هیچ صدایی مرا به وجد نیاورد… عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
به ریچارد فکر میکنم. به تمام زمان هایی که با هم سپری کردیم و پس از مرگش از نظر من بی معنیترین اتفاقات دنیا شدند و این بی معنا شدن به خاطر مرگ او نبود؛ بلکه به خاطر کارهایی بود که در پایان زندگی مشترکمان کرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
شاید چیزی را با یک دروغ شروع کنی یا آن را با یک دروغ تمام کنی، اما اینها نمیتواند رخدادهای بین شروع و پایان را زیر سوال ببرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دختر جوان و زیبایی چون تو نیازی ندارد که به حضور عشق ایمان بیاورد؛ او خودش جلوه ی عشق است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
غم انگیز و وحشتناک است که روز اول عید، غم هایت سرازیر شوند، اما در عین حال زیباست؛ زیباست که در غم و غصه هایت کسی باشد که همراهی ات کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
به یاد آوردن خاطرات، چه ایرادی دارد؟ خاطرات ما داراییهای ماست. ما میتوانیم هر وقت که خواستیم و هر طور که دلمان خواست، آنها را مرور کنیم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویم: درست است که بابا به خیلیها بد کرد؛ اما کارهای خوب زیادی هم انجام داد. او برای تو پدر خوبی بود. تو این طور فکر نمیکنی؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
او خوب میداند که نباید سر من داد بزند، چون آن وقت از او نفرت پیدا میکنم. پس سلاحش در برابر من این است که با چشمانی غمگین و اشکبار نگاهم کند. آن روز هم همین کار را کرد و گفت: «آنا اگر به ارتباط با این مرد جوان ادامه دهی، مرا خواهی کشت.»
فکر میکنم من هم به او گفتم: چه مضحک! ظاهرا این من هستم که به خاطر از دست دادن حافظه و بیماری آلزایمر قرار است از پا دربیایم و برای اولین بار در زندگی ام آرزو میکنم که اگر مرد جوان کنارم نباشد، این بیماری زودتر مرا بکشد و از شر این زندگی خلاصم کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه شادی و غم با هم میآیند. این اتفاق به آدم یادآور میشود که آدمها در طول زندگی، ترمیم میشوند و با وجود مشکلات فراوان پیش میروند. حتی ممکن است فصلی جدید به رویشان باز شود که اگر آن رویدادهای بد برایشان پیش نمیآمد، هرگز قادر به دیدن این فصل زیبای جدید نبودند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
گاهی اوقات وقتی آدم کسی را به طور ناگهانی از دست میدهد، سختترین قسمتش این است که دیگر نمیتواند حرف هایی را که دوست دارد، به او بزند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
اگر از چیزی که آزارت میدهد حرف بزنی، این احساسات کمتر اذیتت میکند و حتی از بین میرود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می دانستی آدمها احساساتی مثل غم و نگرانی را در شکم هایشان حس میکنند؟ انگار پروانه ای داخل شکمشان بالا و پایین میرود یا یک مشت گره خورده به ماهیچههای شکمشان میخورد و اگر درباره اش حرف نزنند، مریض میشوند. این حالت وقتی پیش میآید که تو احساسات خود را مخفی کنی. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
خواهرها همیشه آن طور که به نظر میرسد، نیستند. تو همیشه خواهرها را در سریالها دیده ای. آنها همدیگر را بغل میکنند، برای هم دل میسوزانند و رازهایشان را به هم میگویند؛ اما واقعیت این است که گاهی، خواهرها میتوانند بدجنسترین موجودات باشند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویم: این که ببینی دو نفر تا ته زندگی کنار هم شادند، حتی اگر خودت فرصت تجربه کردنش را نداشته باشی، حال خوبی به آدم میدهد.
کلارا آه میکشد: عزیزم، ته زندگی هیچ چیز شادی بخشی ندارد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همه ی ازدواجها حتی بهترین هایشان برای ماندگاری نیاز به مراقبت و سازش زیادی دارند. به نظرم اینکه یک نفر آن قدر گذشت و عشق داشته باشد که سالهای متمادی را با یک نفر سپری کند، خیلی کار بزرگ و برجسته ای کرده است. در این روزگار، این دستاورد بزرگی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی پرستار لاغرمردنی ام وارد اتاق میشود، ﻧﮕﺎهی سرد به او میاندازم و رویم را به دیوار میکنم. لابد دوباره آمده است تا به من یادآور شود که آن بیرون، هوا خیلی خوب است. کسی نیست بگوید وقتی حال و هوایت عاشقانه نیست، تازگی هوای بیرون به چه کارت میآید! عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی با او هستم نیازی نیست وقت و انرژی زیادی صرف کنم تا کلمات و جملات دقیق و درست انتخاب کنم. به سادگی هر چه را به ذهنم میرسد، بیان میکنم. گاهی این حالت ترسناک است که با کسی این قدر بی پرده حرف بزنی؛ اما بیشتر اوقات، به آدم حس امنیت میدهد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
زندگی کوتاهتر از آن است که شخص مورد علاقه ات را در آغوش نگیری. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
یادت باشد وقتی از میراندا عذرخواهی میکنی، حتما یکی از دستانت را در جیبت بگذاری تا بتوانی دستت را مشت کنی. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می دانم که کار درستی انجام داده ام؛ اما گاهی تصمیمات درست، حس ناخوشایندی به آدم میدهد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
سعی میکنم آنگوس را از ذهنم پاک کنم؛ اما پاک کردن او مثل فراموش کردن غروب خورشید در ساحلی سپید و ماسه ای است. این کار، محال است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی فهمیدم آلزایمر دارم، شوهرم را ترک کردم. زندگی شادی نداشتیم و آلزایمر بهانه ای بود که او را تنها بگذارم. پس از یک نظر شبیه همیم. هر دویمان وقتی شرایط سخت میشود، از قبول مسئولیت شانه خالی میکنیم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
خودت در کودکی به ما یاد داده ای همیشه غرورمان را حفظ کنیم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
هرگز باورم نمیشد که بابا آنقدر معرفت داشته باشد که خودش را اینجا و برای دیدن من آفتابی کند؛ یعنی با خودش فکر میکرده است با دیدنش او را در آغوش میگیرم و به زندگی ام دعوت میکنم؟ اصلا چرا باید پس از این همه سال در این شرایط پیش ما برگردد؟ اگر همسر آلزایمری اش را ترک کرده است، چه تضمینی وجود دارد که مرا تنها نگذارد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
چرا چیزی به من نگفتی؟ شاید میتوانستم از تو حمایت کنم!
«ممنونم؛ اما به تو اعتماد ندارم.» عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
آرزو میکنم کاش یک کتاب راهنما برای مادرانی که در عرض چند ماه تمام زندگی شان زیر و رو شده بود وجود داشت! عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
فکر میکنم اگر عذرخواهی کنی، بهتر باشد. تو به او صدمه زدی و اگر به کسی آسیب بزنی، باید بگویی که متاسف هستی. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی دیگر برای همیشه تو را به یاد نیاورم، دوست دارم از این دنیا بروم. دوست دارم یک کلید را بزنم و همه چیز خاموش شود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
عاشق شدن، حافظه، برقراری ارتباط، استدلال و تصمیم گیری میخواهد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
فردا صبح، آنا فراموش میکند که قول داده ام او را به خانه اش ببرم. تمام چیزی که درک میکند، احساس آن لحظه اش است و خوشبختانه این احساس چیزی جز امنیت و شادمانی نیست. ما میتوانیم با گفتن حقیقت، هر لحظه را برایش پر از تشویش و غم کنیم یا به او دروغ بگوییم و هر لحظه اش را سرشار از شادمانی کنیم. این انتخاب ماست و مسلما اگر من جای او بودم، دومی را ترجیح میدادم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دمانس، خیلی چیزها را از آدم میگیرد. حافظه، قدرت تکلم و دیگر توانایی ها. اما به نظر من نمیتواند شخصیت او را تغییر دهد یا احساسی را که به عزیزانش دارد، مخدوش کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مرد کچل وارد بحث میشود و مثل فیلسوفها سخنرانی میکند: "تو که نمیخواهی بگویی بهتر بود رومئو عشق حقیقی را رها کند و با کسی باشد که واقعا دوستش ندارد! او ترجیح داد به جای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. به نظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما میتوانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد. » عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مادرم عادت داشت بگوید: اگر خیلی چیزها را برای خودت منع کنی و زندگی را سخت بگیری، دوام نمیآوری و زیاد زنده نمیمانی. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه موضوعات جدید برای لذت بردن آدمهای فضول، زیاد است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
چه فرقی میکند؟ هر قدر هم عاشق باشند، فایده اش چیست؟ چطور میتوانی الان عاشق کسی باشی و چند ساعت بعد او را نشناسی؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
یکی از بهترین ویژگیهای آشپزی این است که تا حدود زیادی میتوانی آن را کنترل کنی. اگر غذایت زیاد تند باشد، میتوانی کمی خامه یا ماست به آن اضافه کنی. اگر خیلی شور شده باشد، کمی شکر راهگشاست. اما زندگی و کنارآمدن با آن، به این راحتی نیست. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی شب باشد و کسی اطرافت نباشد، خیلی چیزها برای پیدا کردن هست. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مامان زیر لب چیزی میگوید که نمیشنوم. بعد میگوید: یادت رفته که بابا توی بهشت است؟ بعد مرا بغل میکند. «ایمان دارم که او مراقب ماست.»
از این جمله خیلی بدم میآید. دوست ندارم بابا از دور مراقبم باشد. دلم میخواهد کنارم باشد. دوست دارم همین فردا من را تا مدرسه همراهی کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی لگز میخندد، من هم میخندم؛ اما وقتی میراندا میخندد، من نمیخندم. او همیشه به دیگران میخندد و در ذهنش همه را مسخره میکند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
میراندا گاهی اوقات، عوضی بازی درمیآورد. مادرم میگوید: عوضی بازی یعنی اینکه با حرفها و سوال هایت، دیگران را آزار دهی. میراندا ته عوضی هاست. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
قبل از مرگ بابا، بزرگترین آرزویم این بود که یک برادر کوچولو به نام فیلیپ داشته باشم؛ اما داشتن برادر کوچولو حالا بزرگترین آرزویم نیست. بزرگترین آرزوی من این است که کاش بابا زنده بود! عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
این روزها وقتی اطرافیان از من تعریف میکنند، حالم بد میشود. یادم هست که یک بار اوایل ازدواجم، مامان به من گفت: «برای آنکه شوهرت پیشرفت کند و مرد بزرگی بشود، تو باید زن خاص و ویژه ای باشی. باید آنقدر خوب باشی که او بتواند به تمام خواسته هایش برسد و رویاهایش را محقق کند.»
دلم میخواهد بدانم حالا که شوهری که باید کمکش میکردم تا به رویاهایش برسد مرده است، مادر چه چیزی برای گفتن دارد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
تا امروز هرگز نتوانسته ام جواب این سوال مادرم را بدهم. او روزهای آخر عمرش از من پرسید: اگر چیزی به خاطر نیاورم، میتوانم بگویم در این دنیا حضور دارم؟ سوالش همیشه با من ماند. کاش امروز اینجا بود و به او میگفتم: مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گوید: ماراتن را بیخیال؛ اما چیزهای دیگر چطور؟ نشستن در باغ، خوردن تخم مرغ عسلی با نان برشته، وقت گذراندن با کسانی که از ته دل دوستشان داری. هیچ یک از اینها برایت مفهومی ندارند؟
«نه، هیچ یک از اینها برایم ارزشی ندارند. زندگی از نظر من خوردن تخم مرغ با نان برشته یا نشستن در باغ زیر آفتاب نیست. زندگی از نظر من انجام کارهای بزرگ است.» عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می پرسم چرا خودکشی نمیکنی؟ میگوید: چون برای زندگی و زنده ماندن ارزش قائلم. تا زمانی که قلبم میزند میخواهم زنده بمانم. میپرسم: یعنی وقتی در صندلی چرخ دار باشی و حتی اسمت را فراموش کنی، باز میخواهی زنده بمانی؟ میگوید: این پیش بینیها چیست؟ چه کسی گفته آخر و عاقبت من به اینجا میرسد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
جای همیشگی روی صندلی نشسته ام و از پنجره به آسمان سیاه شب نگاه میکنم. به این فکر میکنم که پس از رفتنم آیا یادگاری ای از من در این صندلی میماند؟ یک نشانه که به همه یادآور شود روزی اینجا بوده ام. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
بیشتر افرادی که میخواهند خودشان را بکشند میتوانند از خواب بیدار شوند و تصمیم بگیرند. زمان و روش خودکشی را انتخاب کنند؛ مثلا بگویند امروز روز خوبی نیست. حتی اگر فردا هم برایم سخت باشد، روزهای بعد این کار را میکنم. اصلا شاید سال بعد خودم را از بین بردم؛ اما درباره ی آلزایمریها همه چیز فرق میکند. مثل این است که همان ساعت مسابقه برایت به تیک تیک درآمده است. دیگر ناز و طنازیبردار نیست. باید خودت بمب را خنثی کنی وگرنه به سرعت منفجر میشود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
در دنیای واقعی مردم زیاد حرف میزنند. مکالمهها بدون هیچ تاملی انجام میشود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
جک اول به اتهان و بعد به من نگاه میکند. از همان نگاههای مخصوص وکلا. او خوب میداند وقتی چیزی برای گفتن ندارد بهتر است دهانش را ببندد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه فکر میکردم اینکه صبح زود بیدار شوی و پیراهن مرد رویاهایت را قبل از رفتن او به محل کارش اتو کنی، عاشقانهترین کار دنیا را کرده ای؛ اما پس از مدتی اتو کشیدن را هم همراه تمام کارهای خسته کننده ای که برایم جالب نبودند، به خدمتکارم سپردم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
شاید یکی از ویژگیهای خوب دمانس این است که وقتی روسری یا هر چیز دیگری را از دست میدهی، دیگر دلت برایش تنگ نمیشود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
کنار صندلی خالی، پاهایم توان خودشان را از دست میدهند. به میرنای افسانه ای نگاه میکنم و میگویم: میرنا، تو خانم خوش شانسی هستی. میدانی؟ دلم میخواست جای تو باشم و وقتی به سنی رسیدم که نمیتوانستم کارهای خودم را انجام بدهم، مردی عاشقم بود که از من مراقبت میکرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
برت زیر لب غر میزند و میتوانم تاسف او را بفهمم. او پیرمردی غرغروست؛ اما غرغرهایش هم دوست داشتنی است. از اینکه مردی برای گرسنه ماندن زنش اینقدر محکم میایستد و از او دفاع میکند، حس خوشایندی به من دست میدهد. حتی اگر این زن افسانه ای باشد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دکتر برایان یک بار به من گفت که مغز یک آلزایمری مثل توده ای برفی در راس کوه است و به تدریج ذوب میشود. روزهایی هست که خورشید درخشان و داغ است و از سر و روی کوه، قطرههای برف سرازیر میشود و روزهایی هم هست که خورشید در پس ابرها بی هیچ گرمایی پنهان میشود. پس روزهایی (به قول او باشکوه) وجود دارد که تو به اشتباه فکر میکنی ذهن و اندیشه هایت ذوب شده اند و برای همیشه از بین رفته اند؛ اما این احساس موقتی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
کلارا ادامه میدهد: «از اینکه امروز برای ناهار به ما ملحق شدی خیلی خوشحالم. دلم میخواست یک جوان دیگر برای هم صحبتی پیدا میکردم.»
این که زنی در هشتاد سالگی خودش را جوان بداند، خیلی جالب است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
یاد اصطلاحی افتادم که این موقعها کاربرد دارد و سعی میکنم آن را تکرار کنم. «زندگی ای که…» هر چه سعی میکنم ادامه ی آن را به یاد بیاورم، فایده ای ندارد؛ اما دخترک به دادم میرسد. «زندگی ای که با ترس سپری شود، عین مرگ است!» عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
به پدربزرگت بگو: اگر ازدواج نکنی، سرنوشتی بدتر از مرگ را تجربه خواهی کرد. به او بگو اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. بگو حتی اگر حق با او باشد، ترجیح میدهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیده ای! از او بپرس آیا دوست داشت که هرگز با همسرش آشنا نمیشد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویند وقتی آدمی بعضی از حس هایش را از دست میدهد، حسهای دیگر قوی میشوند. فکر میکنم درست میگویند. زمانی بود که زبان تند و تیزی داشتم. وقتی کسی لطیفه ای تعریف میکرد، من اولین نفر بودم که مفهومش را میگرفتم و بعد هم ظرافت هایی به آن اضافه میکردم و طوری برای دیگران تعریف میکردم که از خنده غش میکردند. امروز به تند و تیزی قبل نیستم؛ اما به نسبت قبل ذهن آدمها را بهتر میخوانم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
این را خوب میدانم. اینجا همه دوست دارند من خوشحال باشم. انگار اگر خوشحال باشم دیگر احساس گناه نمیکنند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه با هم فوندو درست میکردیم. شکلاتها را روی اجاق ذوب میکردیم و بعد که خنک میشد، بیسکوییت، پاستیل، میوه یا هر چیز دیگری را به آن اضافه میکردیم و میخوردیم. من به چند دلیل با این پیشنهاد موافقت کردم: اول اینکه عاشق فوندو هستم، دوم اینکه مادرش نیستم و دلیلی ندارد نگران دندانها با کمبود خوابش باشم. زندگی طوری پیش میرود که شاید تا چند وقت دیگر حتی خودم را هم نشناسم؛ پس حالا که خودم و برادرزاده ام را میشناسم، چرا نباید با او از زندگی لذت ببرم؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
این حرکت او به طرز عجیبی طبیعی به نظر میرسد و من این روزها به آدم هایی که طبیعی رفتار میکنند، احترام زیادی میگذارم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
در افکارم غوطه ورم که میگویند: آنا، ایشان برت هستند. پیرمردی آرام با واکرش به سمتم میآید. به دهها زن و مرد دیگری که کمابیش شبیه برت هستند معرفی میشوم؛ سالمندانی خمیده با موهای جو گندمی. همه ی ما روی صندلی هایی چوبی کنار چمن نشسته ایم و آفتاب گرممان میکند. خوب میدانم که جک مرا به اینجا آورده است تا هر دومان حس بهتری پیدا کنیم. «می دانی درست است که به خانه ی سالمندان آمده ای؛ اما اینجا هم باغ دارد!» عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث