دختر هر زمان که او بخواهد در کنارش هست و احتمالاً او هم از همین خوشش میآید. ولی این بهمعنی دوستداشتن نیست. دختر، سخت به حضور پسر امید بسته و انگار متوجه نیست که چیزی برای امیدواربودن باقی نمانده است. در کنار هم سکوتی ندارند و همهاش سروصداست، بیشتر صدای پسر. اگر بخواهم، میتوانم جزئیات دعواهایشان را هم ببینم. میتوانم رد همهٔ خرده شکستههایی را بگیرم که او بعد از هربار درهمشکستنِ شخصیت دختر، جمع کرده است. اگر من واقعاً جاستین بودم، حتماً حالا عیب و ایرادی در دختر پیدا میکردم. "همین حالا. بهش بگو. داد بزن. تحقیرش کن. بهش بفهمون حدوحدودش کجاست."
ولی من نمیتوانم. من جاستین نیستم. حتی اگر دختر اینرا نداند.