اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیلشدنِ این نهچندانروز به نهچندانشب، در آسمان منتشر میشود؟ بهسمتش خم میشوم و سایهای میشوم که جلوی نور را میگیرد. بعد در هم گم میشویم. چشمهایمان را میبندیم و غرق در خواب میشویم. همینطور که بهخواب میرویم، حسی پیدا میکنم که تابهحال تجربه نکردهام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شدهایم، با چنین ارتباط روحیای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلقداشتن.