بعد از بیست و یک سال زندگی در بیابان، شن تنها چیزی است که میتوانی به آن بیندیشی. بعضی شبها میشنوی که کویر صدایت میزند. همیشه شبها یا طرفهای غروب حس میکردم بیابان صدایم میزند اما مشکل بزرگ این است که نمیدانی چی جواب بدهی. کابوس بیابان را میدیدم و اشباحی که رمل پدیدشان میآورد و عینهو گردباد میپراکند. خیلی طول میکشد تا یاد بگیری با رمل حرف بزنی. طی آن بیست و یک سال یاد میگیری که هنر حرف زدن با رمل طور دیگری است…، در حرف زدن با شن نباید هرگز منتظر جواب باشی. حرف بزنی و به صدایش گوش بدهی، نه! صدایی است که چون خاکستر زمین آن را میبرد و میرود زیر بار هزاران صدای دیگر.