بیست و یک سال بود که میدانستم کجا هستم و چه هستم، میدانستم که چرا در آن صحرا اسیرم، اما نمیدانستم آن شب در آن قصر چهکارهام. آن مکان از خیال من بزرگتر بود، جسمم عادت نکرده بود از اتاقی به اتاق دیگری برود. حس میکردم اشیای آن قصر تنهایی مرا میکشند. من متعلق به جغرافیایی تهی بودم. جغرافیایی بود تهی از هر تزئیناتی، متعلق به دنیایی بدون دکور، دنیایی که یک انسان غیر از سایهاش هیچ چیز دیگری نداشت که امتداد انسان تنها جهان خودش بود، امتداد روح تنها شن و آسمان بود. آن مدت من به این میاندیشیدم که تهی بودن، خام بودن، نبودن هیچ تزئیناتی، زیباترین زندگی است.