به دستهایش نگاه کردم و فهمیدم راست میگوید. از ابتدا چنین بود وقتی حرف میزد من به چشمان و دهانش نگاه نمیکردم، بلکه به دستهایش نگاه میکردم، یا اشیای دور و برش را تماشا میکردم، توانایی عجیبی در حرکات چشم و دهانش داشت، کسان دیگر متوجه چهرهاش بودند. چون هرگز نمیدانستند راست میگوید یا دروغ، من تنها کسی بودم که میدانستم هنگامی که حرف میزند باید به دستهایش نگاه کنم. آن روز وقتی به دستانش نگاه کردم راستگو بودند.