او شبیه سیارهای بود که وزنی بیشتر از توان خودش بر آن حمل کرده باشند. سیارهای که اشیایی آن را دربر گرفتهاند که آن را از تلألؤ میاندازند. آن زمان که من دیدمش به هیچ چیز اعتماد نداشت. میخواست ذرهذره زندگیاش را سبک کند تا آن روشنایی که در درونش است بیرون بتابد.