لاولاو سپید و شادریای سپید دو پرنده بیدوست بودند، چیزی که باعث میشود داستان آنها همیشه تازه باشد، ظاهر شدن مدامشان بود. آنها از آن دخترانی نبودند که در خانه آرام بگیرند. همینکه تنهایی عمیقی حس میکردند، همینکه بیکستر میشدند، بیشتر بیرون میآمدند، مثل اینکه در آن پیادهرویها، مدام در کوچههای تاریک، در خیابانهای خاموش، دنبال چیزی باشند. تا به آنجا رسید که در همهٔ لحظهها و زمانهای عجیب و بیمعنی و نابهنگام دیده میشدند، شب روی گورها، صبح زود در خیابانهای سرد و خالی و بیروح دیده میشدند. مانند دو روح درهم گرهخورده و ساکت. دو روح که تا ابد به هم پیوند خورده باشند.