به درستی نمیدانستم آزادی یعنی چه، در سالهای زندان آموخته بودم که آزادی روحم را از آزادی جسمم تفکیک کنم. باید تفکیک میکردم. آن سالها یاد گرفته بودم کسی که جسمش اسیر است میتواند روحش را آزاد کند، اما در آن شب آزادی، توانستم حقیقت جسم خودم را باور کنم، حس میکردم اولین بار است که قدمهایم حرکت میکنند. نیرویی نیست تا آنها را از حرکت باز دارد. سدی نیست که متوقفشان کند. آن شب مثل مغروقی بودم که بعد از سالها ماندن در زیر آب، زیر امواج سنگین و سترون آب، روی آب بیاید و سینهاش را بگشاید و با تمام وسعت گلویش هوا را ببلعد.