"من از هزاران روح صحبت میکنم که نمیدانیم از کجا آمدهایم و به کجا میرویم… از رازها صحبت میکنم، از قفلی بزرگ، از دیواری قطور که نمیگذارد به آن معنی برسیم… من از زمانی که این نام را با خود داشتهام به تمام آن اسراری فکر میکنم که دور و برم را فراگرفتهاند. آن رازهایی که کوچکند اما بر زندگی ما قفل بزرگی زدهاند… از مصیبتی عظیمتر از مصیبتهای دیگر حرف میزنم… مصیبت اینکه ما در باره خودمان هیچ نمیدانیم… نه، من و تو هیچ در بارهٔ خودمان نمیدانیم… چه کسی میگوید محمد دلشیشه دوباره تکرار نمیشود. چه کسی میگوید من یک روز صبح که از خواب برخاستم کس دیگری را مثل خود در برابرم نبینم؟ چه کسی میگوید ما مردمانی که همدیگر را تکرار میکنند نیستیم؟"