می‌توانست در ظلمات وجود خودش زندگی کند، می‌توانست انسان‌ها را طوری ساده ببیند که از رازهایشان نپرسد. با آن‌ها که حرف می‌زد، راه برود و به هیچ‌چیز خیره نشود. یک زمان سنگدلانه می‌جنگید و زمانی هم قاه قاه می‌خندید.