به آنهایی فکر میکنم که به نظر میرسد خیلی به خدا نزدیکاند، همانهایی که معمولاً لباس خاصی نمیپوشند و روی مبلهای کلیسا نمینشینند، آنها لباس معمولی میپوشند و روی صندلیهای تاشوی جلسات خودشناسی مینشینند. آنها دیگر از تزئین خودشان خسته شدهاند. آنها همانهایی هستند که دیگر تظاهر نمیکنند. همانهایی که میدانند رنج آنها را به پایینترین لایه رسانده، و پایینترین لایه، آغاز یک زندگیِ صادقانه و سفر روحیست. آنهایی که وجود دارند و میدانند هر چیزِ پنهانشده، درست مقابل چشمان خداست. آنها چیزی را میپرسند که آن روز کریگ توی دفتر روانپزشک از من پرسید. "فقط میخوام بدونم دوباره میتونی منو بشناسی و دوسم داشته باشی یا نه؟" بله. خدا بیمُزد و منت دوستمان دارد. اما "بله" های ما در مورد یکدیگر، سختتر به دست میآیند.