منتظر ماندم و با دقت، به همهی کسانی که به آنجا میآمدند و از آنجا میرفتند، توجه کردم. همه را نگاه میکردم؛ چه محلیها، چه جهانگردها. به نظرم رسید که دنیا زیباست. دوباره احساس عجیبی پیدا کردم که همهی اطرافم را نیز دربر میگرفت. ما که هستیم؟ مایی که در اینجا زندگی میکنیم؟ تکتک افرادی که در آن محل حضور داشتند، مانند یک صندوق گنج زنده پر از افکار، خاطرات، رویاها، اشتیاق و تمایلات بودند. خود من بر روی کرهی زمین، غرق در زندگی شخصیام بودم و البته بقیهی افراد آنجا هم بیتردید چنین وضعی داشتند.