درست یادم نیست که چطور به فکرم رسید اما ناگهان گفتم: "ما فقط همین یک‌بار در این دنیا هستیم. به شب‌هایی فکر می‌کنم که در آنها من دیگر زنده نیستم." ورونیکا به سویم آمد و با دو انگشتش لاله‌ی گوشم را گرفت و گفت: "اما حداقل تو اینجا بوده‎‌ای. پس خوشا به سعادتت!"