من در بخش اعظم زندگیام، نوعی بندزن چینی رویا بودهام. یاد گرفتهام چه طور رویاها را مهار، از هم قطعهقطعه و مجزایشان کنم و دوباره آنان را به یکدیگر بچسبانم. میدانم چه طور راز رویا را بیرون بکشم و نیز توانستهام سرم را روی بالش بگذارم، رویاها را از سر گیرم و نوار ریل آن را به گردانهی خانهی وحشت بازگردانم. گردانه با تکانی شدید مرا به نردهی محافظ میکوبد. یکلحظه بعد، در جهت معکوس حرکت کرده، از میان درهای دوطرفه عبور میدهد و دوباره خود را در روشنای آفتاب به گلن اکو مییابم.