نیمهشب ناقوسهای معبد برای هر یک از اشخاصی که ما از دست داده بودیم، به صدا درآمد. ما بیست و چهار نفر بودیم و ناقوسها بیست و چهار بار نواختند. در حالی که در اتاقم نشسته بودم و اولین صدای ناقوس را میشنیدم، مرگ برادرم را تجربه کردم. واقعا تجربهاش کردم و وقتی تمام تجاربی که با هم داشتیم و نداشتیم در خاطرم تداعی شد، موجی از اندوه وصفناشدنی مرا فراگرفت.