وقتی کسی میمیرد، همیشه به این فکر میافتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همهی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بیتوجهی میکنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیکاند هم همینطور است. هر چند پذیرش مرگشان برای ما فوقالعاده سختتر است، برایشان سوگواری میکنیم و تصویرشان در ذهنمان میماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانهایم؛ گویا اینکه تا مدتها باور داریم هیچوقت نمیتوانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظهی مرگ شخص میدانیم که دیگر نمیتوانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤالهای مسخرهای مثل "سوییچ ماشینم رو اونجا گذاشتم؟" یا "امروز بچهها کِی از مدرسه تعطیل میشن؟" میدانیم که دیگر برای هیچچیزی نمیتوانیم رویشان حساب کنیم. هیچچیز یعنی هیچچیز. اصلا قابلدرک نیست، چون قطعیتی را القا میکند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت اینکه آن فرد دیگر برنمیگردد. دیگر حرف نمیزند. قدم از قدم برنمیدارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچوقت نگاهمان نمیکند یا رویش را برنمیگرداند. نمیدانم چهطور آن قطعیت را تحمل میکنیم یا با آن کنار میآییم…