بچه‌ها تمام اون لذت‌ها و چیزهای دیگه‌ای که مردم می‌گن، با خودشون میارن ولی نمی‌تونی مدام نگرانشون نباشی. فکر نمی‌کنم وقتی بزرگ شدن هم این حس تغییری بکنه، هر چند کمتر کسی این نگرانی رو بروز می‌ده. آشفتگی بچه‌هات رو که در مواجهه با موقعیت‌های خاص می‌بینی غصه‌دار و ناراحت می‌شی. میل و علاقه‌ی اون‌ها رو به کمک کردن می‌بینی؛ موقعی که می‌خوان مشارکت کنن و سهم خودشون رو بپردازن اما نمی‌تونن. این هم تو رو ناراحت می‌کنه. جدیتشون تو رو ناراحت می‌کنه. همین‌طور لطیفه‌های بی‌مزه و دروغ‌های شاخ‌دارشون، انتظارات و سؤال‌های کاملا منطقیشون و حتی فکرهای گاه منفیشون. ناراحت می‌شی از این‌که فکر می‌کنی کلی چیزها باید یاد بگیرن و چه مسیر طولانی‌ای پیش رو دارن و کسی نمی‌تونه به جای اون‌ها زندگی بکنه. مثل این‌که قرن‌هاست داره زندگی می‌کنه و من نمی‌فهمم چرا هر کس که به دنیا میاد باید این کار رو از اول انجام بده. چه معنی داره که هر کس کم‌وبیش همون غم‌ها رو تجربه کنه و کم‌وبیش به همون کشف‌وشهودها برسه و این مسیر به همین ترتیب تا ابد ادامه پیدا کنه…