گمونم بهمحض اینکه ناامیدی و اندوه اولیهاش از بین بره به فکر ازدواج بیفته، البته از بین رفتن هر دوی اینها کلی طول میکشه. شاید هم به خودش زحمت نده که این مسیر رو تا به انتها ادامه بده. بالأخره با یک آدم جدید آشنا میشه و نسخهی خلاصهشده و سطحی از داستان زندگیش رو به اون میگه، به خودش اجازهی مهرورزی میده یا ابراز احساسات آدمی رو میپذیره. قضیه دلگرمکننده و جالب میشه. خودش رو به بهترین شکل نشون میده. دربارهی خودش حرف میزنه و پای صحبتهای طرف مقابل میشینه. به هر چی بیاعتمادی در درونش مونده غلبه میکنه. به آدم دیگهای عادت میکنه و میذاره اون هم بهش عادت کنه و چشمش رو روی چیزهای جزئی که ممکنه خوشش نیاد میبنده. ممکنه همهی این کارها به نظر خیلی خستهکننده بیاد اما خب، برای همه همینطوره…