اصولا ما مرگ نزدیکانمان را آرزو نمی‌کنیم. آنها بخشی از زندگی ما هستند، اما گاهی از تصور این که اگر یکی از آنها نباشد چه می‌شود، حیرت می‌کنیم. در بعضی موقعیت‌ها، بر اثر هراس، وحشت، علاقه‌ی وافرمان به آن‌ها و ترس از دست دادنشان به این فکرها می‌افتیم. مثلا "من بدون شوهرم چه‌کار کنم؟ بدون زنم چه‌کار کنم؟ از من چی می‌مونه؟ زنده نمی‌مونم. دلم می‌خواد من هم با اون بمیرم." خود این فکر باعث می‌شود سرمان گیج برود و معمولا با لرزش تیره‌ی پشت و حس دروغین بودن آن موقعیت بلافاصله فراموشش کنیم. مثل وقتی که بر اثر دیدن کابوسی از خواب می‌پریم، کابوسی که وقتی بیدار می‌شویم هم تمام نمی‌شود…