روزی که به شانزدهسالگی رسیدم، کشف کردم بهحدی از خودم متنفرم که بهزحمت رضایت میدادم در آینه به خودم نگاه کنم. دست از غذا خوردن برداشتم. پیکرم، متنفرم میکرد و میکوشیدم آن را زیر پیراهنهای کثیف و ژنده پنهان کنم. روزی در ظرف آشغال یک تیغ کهنهی خودتراش سرگئی را یافتم. آن را به اتاقم بردم و عادت کردم که دستها و بازوهایم را با آن ببرم تا خودم را تنبیه کنم. تاتیانا هرشب بیسروصدا از من مراقبت میکرد.