با اشاره‌ی او هر دو با قوت کشیدیم و چادر مانند تور عروسان بالا رفت. وقتی ابر گردوغبار در میان نسیم پراکنده شد، نور ضعیفی که از لای درخت‌ها می‌تراوید منظره‌ای خیالی را روشن کرد: یک توکر پر زرق‌وبرق سال‌های پنجاه، به رنگ درد شراب و طوقه‌های آب کروم‌خورده، در داخل آن سردابه خوابیده بود. حیرت‌زده به خرمان نگاه کردم. با غرور لبخند زد. اوسکار عزیز، دیگر از این اتومبیل‌ها نمی‌سازند. ضمن بررسی چیزی که برای من قطعه‌ای موزه‌ای بود، پرسیدم: راه هم می‌رود؟ اوسکار، چیزی که می‌بینید یک توکر است. راه نمی‌رود، پرواز می‌کند.