وقتی رفتم به اتاق انتظار که به والدینش بگم بچهاشون زنده نمیمونه، اصلا دلم براشون نسوخت. دلم میخواست رنج بکشن. میخواستم به خاطر سهلانگاریشون و نگه داشتن یه تفنگ پر در جایی که دو تا بچهی بیگناه بتونن بهش دسترسی داشته باشن، زجر بکشن. میخواستم بدونن که نه تنها یه بچهاشونو از دست دادن، بلکه کل زندگی بچهای که تصادفی ماشه رو کشیده، خراب کردن.