نفس عمیقی میکشم که آرام شوم. بادقت میگویم: "رایل، واقعا درِ بیست و نه تا خونه رو زدی که بتونی به من بگی فکر من زندگیتو جهنم کرده و دلت میخواد اصلا به من فکر نکنی؟ داری شوخی میکنی؟"
لبهایش را به هم فشار میدهد و پس از آنکه حدود پنج ثانیه فکر میکند، آهسته سر تکان میدهد. "خب… آره" ؛ اما وقتی به زبون میاد، بدتر به نظر میرسه.
در حالی که عصبانیام، میخندم. "برای این که خنده داره، رایل."