سرم را تکان میدهم و همانطور که صدایم را پایین میآورم، میگویم: "متوجه نمیشی، مگه نه؟" در حال حاضر، شکست خوردهتر از آنم که بتوانم به فریاد زدن بر سر او ادامه بدهم. "رایل، من دوستت دارم. شاید اگه چند ماه پیش بود، میتونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو میتونستی بری و منم به راحتی میتونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده…"