هر دقیقه برای خودم تکرار میکردم: 《حالا رسیده ام به انتهای سفر، در زندانم، در لنگرگاهی که مدت طولانی، سالهای دراز را باید در آن بگذرانم. این هم گوشه ای که به من اختصاص داده شده! با قلبی گرفته، آکنده از ترس و بی اعتمادی…کسی چه میداند پس از گذشت سالها، شاید با تاسف این جا را ترک کنم! 》
آنچه باعث میشد این حرف را بزنم، پیروی از آن نیاز خائنانه ای بود که گاهی انسان را وامیدارد زخمی دردناک را بفشارد و عمق آن را بکاود تا درد جانکاهش را مزه مزه کند و از شدتش لذت ببرد. فکر این که روزی از ترک کردن این جا تاسف بخورم، وحشتی نگران کننده در دلم ایجاد میکند. همان موقع بود که پی بردم آدمها چقدر زندانی عادتند…