با دو دسته نمیشود بحث کرد. یکی با سواد و دیگری بی سواد. سمفونی مردگان عباس معروفی
AmirHossein1
۲۶ نقل قول
از ۴ رمان و ۳ نویسنده
پدر پرسید: «دنبال چه میگردی؟»
گفت: «دنبال خودم.» سمفونی مردگان عباس معروفی
وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همچیز مردم بازی میکنند، ساده نباش. سال بلوا عباس معروفی
شک، اساس ایمان است. سال بلوا عباس معروفی
چرا فرار میکنی؟
میترسم.
از من؟
نه، از عشق. سال بلوا عباس معروفی
ملال. هایی وجود دارند که همهچیز در برابرشان رنگ میبازند، تا آنجا که آدم نه به محیط کثیف و نامطبوعی که در آن قرار گرفته اهمیتی میدهد، نه به اجبارهایی که او را در هم میشکند و نه به غذاهای نفرتانگیز و بیرمقی که به خوردش میدهند. نازک نارنجیترین افراد، آقایانی توی پرقو بزرگ شده، پس از یک روز بیگاری دادن و عرق ریختن، لقمه نان سیاه و سوپ آبکیای را که سوسکها در آن شناورند بدون هیچ شکوه و شکایتی میخورد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
بس که این تیرهروزها فاقد شهامت هستند. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
خیلیها هم دست به ارتکاب جنایت میزنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنجآورتر و طاقت فرساتری که میگذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلکزده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتیها را تحمل میکردهاند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمیکردهاند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکندهاند. در زندان کار آسانتر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت میکند حتی میتواند چند پشیزی هم به دست بیآورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدمهایی خلاف کار و حقهباز که به همه زاویههای جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجستهای به شمار میآورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسشهای بیپاسخ چه فایدهای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
برگزاری آیینهای مذهبی او را در حالتی خلسهوار فرو میبرد که در آن نه چیزی را میدید نه صدایی را میشنید و نه متوجه میشد دور و برش چه میگذرد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
حق تنبیه فردی توسط فرد دیگر، یکی از زخمهای جامعه است، وسیلهایست مطمئن برای خفه کردن نطفه مدنیت و کمک به نابود ساختنآن. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
یک نفر بعدها به من گفت به این نتیجه رسیده است که تحصیل باعث گمراه شدن ملتها میشود. به نظر من این حرف اشتباه است. علت این انحطاط اخلاقی را باید در جای دیگری جستوجو کرد. در حقیقت تحصیل میتواند باعث غرور و خودبینی فرد شود، ولی به نظر من نمیتواند شخص را به چنین کارهایی وادارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
در برابر بیمهری سرنوشت سکوت اختیار کردهبود. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
ملالهایی وجود دارند که همهچیز درمقابلشان رنگ میبازند. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
ترس از مجازات در ذهنی ضعیف و متزلزل، چه پندارهای موهومی را میتواند بیافریند. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
چقدر شناختن یک آدم، حتی پس از سالها همزیستی و همجواری با او، دشوار است. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
بالاترین عشقی که فرد میتواند نسبت به همنوعش ابراز کند جز خودخواهیای بزرگ، چیز دیگری نیست. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
بله، آدم موجود جانسختی است! خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
لباس است که از فردی معمولی، کشیش میسازد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
آدم از چیزی میترسد که برایش قابل درک نباشد! داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
میخواهم که همسران ما، فرزندانمان، دوستان و شاگردانمان، به جای دوست داشتن نام و ظاهر و برچسب ما، خودمان را همانند انسانهایی عادی دوست داشته باشند. داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
شب نخوابیدن یعنی این که هر لحظه به غیرطبیعی بودنت اعتراف کنی، به همین دلیل بیصبرانه منتظر فرارسیدن صبح و روز روشن میمانم، یعنی زمانی که حق دارم نخوابم. داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
هنگامی که دارم نفس آخرم را بیرون میدهم، باز ایمان خواهم داشت که علم مهمترین، زیباترین و لازم ترینچیز در زندگی بشر است! داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
از راه مجادله با جاهلان درصدد کسب شهرت برنیامده ام! داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
میگویند فلاسفه و خردمندان واقعی به همه چیز بیاعتنایند. این حرف درستی نیست، بی اعتنایی یعنی فلج روح، یعنی مرگ پیش از موعد. داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
هر دقیقه برای خودم تکرار میکردم: 《حالا رسیده ام به انتهای سفر، در زندانم، در لنگرگاهی که مدت طولانی، سالهای دراز را باید در آن بگذرانم. این هم گوشه ای که به من اختصاص داده شده! با قلبی گرفته، آکنده از ترس و بی اعتمادی…کسی چه میداند پس از گذشت سالها، شاید با تاسف این جا را ترک کنم! 》
آنچه باعث میشد این حرف را بزنم، پیروی از آن نیاز خائنانه ای بود که گاهی انسان را وامیدارد زخمی دردناک را بفشارد و عمق آن را بکاود تا درد جانکاهش را مزه مزه کند و از شدتش لذت ببرد. فکر این که روزی از ترک کردن این جا تاسف بخورم، وحشتی نگران کننده در دلم ایجاد میکند. همان موقع بود که پی بردم آدمها چقدر زندانی عادتند… خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
یک بار به فکرم رسید اگر بخواهند مجرمی را نابود کنند، درهم بشکنند و به طرزی خدشه ناپذیر تنبیهش کنند تا حتی سیاه دلترین راهزنها و جنایتکارها پیشاپیش از ترس آن به خود بلرزند، کافیست کاری از او بکشند کاملاً بیهوده و مطلقاً پوچ. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی