ملال. هایی وجود دارند که همهچیز در برابرشان رنگ میبازند، تا آنجا که آدم نه به محیط کثیف و نامطبوعی که در آن قرار گرفته اهمیتی میدهد، نه به اجبارهایی که او را در هم میشکند و نه به غذاهای نفرتانگیز و بیرمقی که به خوردش میدهند. نازک نارنجیترین افراد، آقایانی توی پرقو بزرگ شده، پس از یک روز بیگاری دادن و عرق ریختن، لقمه نان سیاه و سوپ آبکیای را که سوسکها در آن شناورند بدون هیچ شکوه و شکایتی میخورد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
فئودور داستایوفسکی
بس که این تیرهروزها فاقد شهامت هستند. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
خیلیها هم دست به ارتکاب جنایت میزنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنجآورتر و طاقت فرساتری که میگذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلکزده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتیها را تحمل میکردهاند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمیکردهاند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکندهاند. در زندان کار آسانتر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت میکند حتی میتواند چند پشیزی هم به دست بیآورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدمهایی خلاف کار و حقهباز که به همه زاویههای جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجستهای به شمار میآورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسشهای بیپاسخ چه فایدهای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
برگزاری آیینهای مذهبی او را در حالتی خلسهوار فرو میبرد که در آن نه چیزی را میدید نه صدایی را میشنید و نه متوجه میشد دور و برش چه میگذرد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
حق تنبیه فردی توسط فرد دیگر، یکی از زخمهای جامعه است، وسیلهایست مطمئن برای خفه کردن نطفه مدنیت و کمک به نابود ساختنآن. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
یک نفر بعدها به من گفت به این نتیجه رسیده است که تحصیل باعث گمراه شدن ملتها میشود. به نظر من این حرف اشتباه است. علت این انحطاط اخلاقی را باید در جای دیگری جستوجو کرد. در حقیقت تحصیل میتواند باعث غرور و خودبینی فرد شود، ولی به نظر من نمیتواند شخص را به چنین کارهایی وادارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
در برابر بیمهری سرنوشت سکوت اختیار کردهبود. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
ملالهایی وجود دارند که همهچیز درمقابلشان رنگ میبازند. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
ترس از مجازات در ذهنی ضعیف و متزلزل، چه پندارهای موهومی را میتواند بیافریند. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
چقدر شناختن یک آدم، حتی پس از سالها همزیستی و همجواری با او، دشوار است. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
بالاترین عشقی که فرد میتواند نسبت به همنوعش ابراز کند جز خودخواهیای بزرگ، چیز دیگری نیست. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
بله، آدم موجود جانسختی است! خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
لباس است که از فردی معمولی، کشیش میسازد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
هر دقیقه برای خودم تکرار میکردم: 《حالا رسیده ام به انتهای سفر، در زندانم، در لنگرگاهی که مدت طولانی، سالهای دراز را باید در آن بگذرانم. این هم گوشه ای که به من اختصاص داده شده! با قلبی گرفته، آکنده از ترس و بی اعتمادی…کسی چه میداند پس از گذشت سالها، شاید با تاسف این جا را ترک کنم! 》
آنچه باعث میشد این حرف را بزنم، پیروی از آن نیاز خائنانه ای بود که گاهی انسان را وامیدارد زخمی دردناک را بفشارد و عمق آن را بکاود تا درد جانکاهش را مزه مزه کند و از شدتش لذت ببرد. فکر این که روزی از ترک کردن این جا تاسف بخورم، وحشتی نگران کننده در دلم ایجاد میکند. همان موقع بود که پی بردم آدمها چقدر زندانی عادتند… خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
یک بار به فکرم رسید اگر بخواهند مجرمی را نابود کنند، درهم بشکنند و به طرزی خدشه ناپذیر تنبیهش کنند تا حتی سیاه دلترین راهزنها و جنایتکارها پیشاپیش از ترس آن به خود بلرزند، کافیست کاری از او بکشند کاملاً بیهوده و مطلقاً پوچ. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
بعضی وقتها رویا پردازی خیلی چیز خوبی است!
ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصا وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
جلوی خیالت را که باز گذاشتی هر جور فکری که بگویی به سرت میآید. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس میکنیم. احساس انسان نابود نمیشود، پرعیارتر میشود. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش درمیگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار درمیآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آدم خود را فریب میدهد و ناخواسته از بیرون یقین مییابد که عشقی راستین و اصیل روح را میانگیزد و دل را میافروزد، ناخواسته باور میکند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است. وای که چه فریبی! شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟ جایی که میدانند که حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخاندیشتر از آنند که بهراستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند بهصراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
میرفتم و آواز میخواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانهای زمزمه میکنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمیتوانند او را در شادی خود سهیم کنند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه میزدم تا طبق معمول فراموش کردم کجایم. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
مادربزرگ همیشه حسرت گذشته را میخورد. در گذشته خودش جوانتر بود، آفتاب گرمتر بود، خامه به زودی امروز ترش نمیشد و همهچیز بهتر از حالا بود. همهاش آنوقتها، آنوقتها… شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
«گوش کنید، میخواهید بدانید من چهجور آدمی هستم؟» «البته!» «به معنی دقیق؟» «بله، به دقیقترین معنا!» «خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آنها که در زندگی پیدا نمیشود!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
همیشه بعد از این شبهای رؤیا هشیار میشوم و این هشیاری نمیدانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار میشود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود میشنود که در گردباد زندگی حرکت میکنند، میبیند و میشنود که مردم زندهاند و بیدارند، میبیند که درِ زندگی بر آنها بسته نیست. میبیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمیرود و نابود نمیشود، زندگیشان پیوسته تازه میشود و همیشه جوان است، و هیچ لحظهای از آن به لحظهٔ دیگر نمیماند شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت میآید. عروس امپراتور چین هم میشوم… بعضیوقتها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است! » بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
وای که چقدر شادی و شیرینکامی انسان را خوشرو و زیبا میکند. عشق در دل میجوشد و آدم میخواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. میخواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
یک پرتو آفتاب بود، که لحظهای از سینهٔ ابری گذشته و دوباره زیر ابری باراندار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غمانگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آیندهام، زشت و غمانگیز، به چشمبرهمزدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا، دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیرشده و افسرده، شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش درمیگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار درمیآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
بعضیوقتها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است! شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
فقط کسی را میتوانم دوست بدارم که آزاده باشد و احساسات مرا بفهمد و محترم بدارد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اینهمه تنهایم!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و جایی که من در بیداری در کنار شما اینقدر شیرینکام بودهام دیگر به چه رؤیایی میتوانم دل خوش کنم؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
شب کمنظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی اینهمه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و شاید تقدیرش چنین بود که لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
وای ناستنکا، تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک «هیچ» احمقانه و بیمعنی، همه خواب بوده است. » شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشدو لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد
و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا میکنم. .
خدای من
یک دقیقه ی تمام شادکامی!
آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آدم رویایی خاکستر رویاهای گذشته اش را بی خودی پس میزند ، به این امید که در میانشان حداقل جرقهء کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند.
تا این آتش احیا شده قلب سرمازدهء او را گرم کند و همهء آنهایی که برایش عزیز بودند ، برگردند شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آدمیزاد دوست دارد که دوست صمیمی خود را پیش خود خوار ببیند. دوستی اغلب بر پایه حقارت حریف استوار است. این یک حقیقت قدیمی است که بر اشخاص زیرک پوشیده نیست. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
گاهی فکری عجیب،خیالی واهی،و به ظاهر سخت از واقعیت دور،در ذهن آدم چنان قوتی میگیرد که آدم آنرا معقول و عملی میپندارد،سهل است،در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محتوم و مقدر بشمارد،چیزی که ممکن نیست حقیقتا شدنی نباشد. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
ذهن طبیعی فرانسوی جز منطقی بازاری نمیفهمد و حاصلش جز چیزی مسکین و خنک نمیتواند باشد. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
فرانسوی جماعت به ندرت طبعا خوشرو و مهربان است. مهربانیاش همیشه انگاری سفارشی و از روی حساب است. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
لذت همیشه مفید است و قدرت مطلق و بیحد،ولو بر یک مگس،برای خود لذتی دارد. انسان طبعا خودکامه است و از رنج دادن دیگری خوشش میآید. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
یکی از مهمترین خصال یک فرد متمدن غربی،و حتی میشود گفت اولین خصلتش توانایی تحصیل سرمایه شمرده شده! و روسها نه تنها توانایی تحصیل پول ندارند،بلکه آنچه دارند نیز با ولخرجی به دور میریزند،آن هم بی حساب و از روی سبک سری! .
و بعد افزودم: منتها ما روسها هم به پول احتیاج داریم و در نتیجه به وسایلی که ممکن است به سرعت و بی زحمت ما را به ثروت برسانند،مثل رولت،دل میبندیم و حریصانه به آنها روی میآوریم. این وسیله برای ما بسیار فریبنده استو چون بی آنکه به خود زحمت بدهیم بی حساب بازی میکنیم،میبازیم قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
نمیدانید نگاه مردی محجوب و تا حد بیماری عفیف و دلباخته گاهی چهقدر گویا و مضحک است،خاصه در لحظهای که ترجیح میدهد زمین دهان باز کند و او را فرو ببلعد تا او راز خود را با حرفی یا نگاهی فاش نسازد. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
قدر پول باید به اندازه ای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
درباره برد و سودورزی حقیقت این است که مردم نه فقط دور میز رولت و بساط قمار،بلکه همه جا همیشه سعی میکنند که چیزی از چنگ حریف بیرون آورند و در جیب خود بگذارند. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
من در میل مردم به بردن هر چه بیشتر و سریعتر پول هیچ چیز ناپاکی نمیبینم. من حرف آن مدعی را یاوه میشمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق میدهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر میآورد که <<کلان بازی نمیکنم>>،می فرماید: <<دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است>>. انگاری حرص حقیر و طمع بلند همتانه با هم فرقی دارد. مسأله نسبی است. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
اصلا چه کسی گفته که قمار از شیوههای دیگر تحصیل پول ،حتی از تجارت،ناپسندیدهتر است؟درست است که در قمار از صد نفر یک نفر نصیبی میبرد،ولی من به این جنبه بازی کاری ندارم! قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
به عقیده ی من بهتر است آدم تلخکام باشد ولی بداند
تا اینکه خوشحال باشد و فریب خورده ابله فئودور داستایوفسکی
بشریت در آستانه بازسازی است و این بازسازی شروع شده،اگر اعتقاد به روسیه را از دست داده اید ، زوسیه را به حال خود بگذارید و برای آینده و مردم ناشناخته آینده که از تمامی بشریت و بدون تمایز نژادی تشکیل خواهد شد کار کنید جوان خام فئودور داستایوفسکی
انگلیسیها که به طور مثال آدمهایی بسیار غیرعادیتر از دیگران هستند و نیز همهی آدمهای سرشناس ثروتمند اصطلاح «دیگران چه خواهد گفت» را مسخره میکنند وبه خاطر هیچکس ناراحتی به خود راه نمیدهند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
روسها آدمهای بزرگواری هستند، خوش قلباند، دارای روحی به عظمت کشورشان و در عین حال گرایش زیادی به خیالپردازی و هرج و مرج دارند. اما این بدبختی بزرگی است که آدم روحی شریف و بزرگوار داشته باشد، اما نابغه نباشد. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
هوشمندی و حسادت دو چیز متضادند. از طرفی اگر کسی بخواهد بیطرفانه در مورد فردی دیگر قضاوت کند، باید افکار و عقایدی را که در گذشته داشته کنار بگذارد و عادتی هم که آدم از همنشینی با کسی که شریک زندگیاش است به دست آورده، ترک کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
قدرت به کسی داده میشود که جرئت کند خم شود و آن را بردارد. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همهی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدمها نمیتوانند تغییر کنند، هیچکس هم قادر به تغییر دادنشان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی میتواند فروانروای تودهی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
طبیعت یک آینه است، شفافترین آینهها، کافی است آدم به آن نگاه کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
روح به نظر من چیز شگفتانگیزی است، درستتر بگوییم، زینت طبیعت است، تسلایی در زندگی. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
چرا آدم نباید گاهی هم بینزاکت و پست باشد، آن هم در کشوری که به این آسانی و راحتی با آدم رفتار میکنند و این امر خیلی هم طبیعی تلقی میشود. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
رنج و درد از آدمی بلندطبع و هوشمند بودن و قلبی بزرگ داشتن سرچشمه میگیرند و جداشدنی نیستند. مردان بزرگ واقعی به نظر من روی زمین اندوه عظیمی را احساس میکنند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
خوشبخت کسانی که چیزی ندارند که در اتاق در بسته پنهانش کنند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
آدم همیشه میتواند اشتباه کند. وانگهی اشتباه آدم را به حقیقت میرساند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
کجا خواندم که یک محکوم به مرگ، یک ساعت پیش از اجرای حکم گفته بود، اگر قرار بود روی قلهی کوهی زندگی کنم، یا روی صخرهای نوکتیز که سطح کوچکی روی آن باشد، به اندازهی گذاشتن پاها، سکوی کوچکی که همه سویش پرتگاه باشد، میان اقیانوسی بیپایان، در ظلمتی ابدی، در تنهایی مطلق، در معرض طوفانهای دائمی، و اگر قرار باشد برای همهی عمر، برای هزار سال، تا ابد روی یک متر جا بمانم، آن را به مردن ترجیح میدهم؟ زندهماندن، زندگی کردن، به هر شکلی شده… پروردگارا، آخ که چقدر حقیقت دارد! انسان موجود پستی است… و از آن پستتر کسی که این پست بودن را سرزنش میکند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
آدم بیچاره همیشه سوظن دارد، به دنیای خداوند از زاویه دیگری نگاه میکند و پنهانی هر آدمی را که میبیند گز میکند، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه میکند، و با دقت به هر کلمهای که به گوشش میرسد گوش میدهد – آیا دارند درباره او حرف میزنند؟ آیا دارند میگویند که به چیزی نمیارزد، و آیا فکر میکنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه میماند؟ و وارنکا، همه میدانند که یک آدم بیچاره از یک تکهگلیم پارهپوره هم بیارزشتر است و نمیتواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد، و هرچه هم این نویسنده، این آدمهای قلمانداز، هرچه که بنویسند! آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
تقریبا هر جنایتکاری، در حین جنایت دستخوش نوعی ضعف اراده و فکر میگردد. یعنی درست هنگامی که بیش از هر چیز احتیاج به تعقل و احتیاط است، اراده و فکر روشن جای خود را بهنوعی حماقت و سبکسری عجیب بچگانهای میدهد! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
زیرکترین اشخاص را باید سر آسانترین چیزها گیر انداخت! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
مگر من پیرزن را کشتم؟ من خودم را کشتم، نه پیرزن را! با این کار پدر خودم را برای همیشه درآوردم! … اما پیرزن را شیطان کشت، نه من! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اگر دیگران نفهم هستند و من یقین میدانم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم. بعد دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آنهاست… قانون است! همین طور است! و من اکنون میدانم ، کسی که از لحاظ عقلی و روحی محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود. باید کور بود که اینها را ندید! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
آن کسی که وجدان دارد اگر بهاشتباه خود پی برد، رنج میکشد. این خود بیش از اعمال شاقه برایش مجازات است. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
جنایت؟ کدام جنایت؟ اینکه شپش پلید مضری را، یعنی پیرزن نزولخواری را که به درد هیچ کس نمیخورد و از کشتنش چهل گناه بخشوده میشود، نابود کردهام، آدمی را که شیره نیازمندان را کشیده بود، این جنایت است؟ جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
همه قاتل اند؛ همیشه زمین جاری از خون بوده. روی زمین کسانی که قتل میکنند بعدها صاحبِ بزرگترین افتخارها شدند. من فقط میخواستم به مردم خوبی کنم. کشتن یک پیرزنِ رباخوار و از بین بردن یک حشرهی کثیف، کجایش جنایت است؟! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
هر کس باید بتواند به جایی پناه آورد، چون مواردی پیش میآید که حتما لازم است انسان بتواند به یکجا، به هر کجا که باشد برود. . جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
افراد غریق اگر بتوانند، حتی خود را به یک پر کاه هم آویزان میکنند. در آن حالت افراد کاملا از غریزه پیروی میکنند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
همه این عادت را دارند، درحالی که به معجزه معتقدند، جرات نمیکنند به آن اعتراف کنند! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
یک فرد بیمار به واسطه ی نزدیک تراحساس کردن مرگ، بیش از یک فرد سالم به وجود جهانی دیگر میاندیشد. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
جامعه از دو دسته مردم تشکیل شده: دسته ی اول مردم عادی و مطیع قانون هستند که همیشه زمان حال را در نظر میگیرند و صرفا وسیله ای هستند که ماموریت آنها تولید موجوداتی شبیه خودشان است تا وضع موجود و قوانین فعلی را حفظ کنند. دسته ی دوم مردمانی سرکش و قانون شکنی هستند که صاحبان آینده اند انها با زیر پا گذاشتن قوانین قدیمی و گذشتن از وضع موجود جهان را به حرکت در میاورند و به سوی مقصدشان رهبری میکنند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
توده ی ملت، افرادی را که قوانین گذشته را زیر پا میگذارند و تلاش میکنند قوانین تازه ای وضع کنند را محکوم میسازد و آنها را به دار میآویزد و به این وسیله نقش ذاتی و محافظه کارانه ی خود را در جامعه ایفا میکند. البته زمانی هم فرا میرسد که همین توده ی ملت برای محکومین مجسمه ساخته ، برای آنها مراسم بزرگداشت برگذار میکند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
می گویند چند درصد از دختران سالیانه باید به این وضع گرفتار شوند. این حق بیمه اجتماع است، لابد این حق بیمه را به شیطان میدهند تا بقیه راحت باشند و در امنیت زندگی کنند. چند درصد… عجب کلمات زیبایی دارند. این کلمه جنبه علمی دارد و روی مردم زود اثر میکند. هنگامی که گفته شود چند درصد، دیگر کار تمام است. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
آقا، فقر و نداری، عیب نیست البته شرابخواری و میگساری هم درست و امتیاز به حساب نمیآید. اما درماندگی و فلاکت عیب است. در فقر انسان میتواند با شرافت به زندگی خود ادامه دهد و با سیلی صورت خود را سرخ نگه دارد ولی در درماندگی و فلاکت همه چیز انسان از بین میرود و جامعه، انسان را مثل زباله جارو میکند و دور میاندازد. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
می دانم که اگر در مورد کسی قضاوت نادرستی بکنم، دنیا تمام تلاشش را خواهد کرد تا مرا در شرایط او قرار دهد و به من ثابت کند که در تاریکی، همه ی ما شبیه همدیگر هستیم. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
رنج کشیدگان و خوار شدگان قصه آدم هایی است که با وجود فقر و ظلمی که روزگار بر آنها تحمیل کرده به هیچ وجه حاضر نیستند بزرگی و منش خود را از دست بدهند پس تمام سختیها را تحمل میکنند تا به خاطر این شرایط سخت بازیچه دست افراد ثروتمند نشوند… رنج کشیدگان و خوار شدگان ششمین رمان داستایفسکی نسبت به رمانهای قبلی شخصیتهای بیشتری دارد و به تمام شخصیتها نیز دقیق و با جزییات پرداخته شده… یه نظر من این کتاب آغاز دوران تازه ای در نویسندگی داستایفسکی است که در پی آن شاهکارهایش را توانسته بنویسد… رنجکشیدگان و خوارشدگان فئودور داستایوفسکی
خاطرات چه شیرین و چه تلخ ، همیشه منبع عذاب هستند. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
انسان هر چه بیشتر در اختفای فقر و مذلت خویش میکوشد و هرچه بیشتر سر در گریبان خویش فرو میبرد تا بتواند از شر زبان مردم در امان باشد باز کسی وارد زندگی او میشود و از کاهی کوه میسازد و انسان را دست میاندازد و در یک چشم بهم زدن اسرار زندگانی او را در کتابی ثبت میکند و بر سر زبانها میاندازد و اسباب تمسخر و تحقیر دیگران میسازد. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
این موضوع حقیقت دارد که گاهی آدم بدون هیچ دلیلی به نابودی خودش میکوشد و خود را از خاک سیاه و تکه ای چوب خشک هم پستتر میسازد. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
من مدتی است که نسبت به حال و روز آدمهای بیچاره و فقیر از صمیم قلب اظهار دلسوزی میکنم. میتوان گفت به کمک این ابراز همدردی و دلسوزی ، آدم به نحوی درباره ی خودش داوری و قضاوت میکند. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
آدم رؤیایی خاکستر رویاهای گذشتهاش را بیخودی بهم میزند، به این امید که در میانشان حداقل جرقه کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده قلب سرمازده او را گرم کند و همه آنهایی که برایش عزیز بودند، برگردند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
من نمیخواهم و نمیتوانم باور کنم که پلیدی چیزی عادی برای بشر است و فقط به خاطر همین عقیده است که مردم به من میخندند! رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و همانطور که جنایت کار میشدند، عدالت را اختراع کردند و قوانین قضایی به وجود آوردند وبرای نگه داشتن آن گیوتینها را برپا کردند. آنان به سختی به خاطر میآوردند که چیزی را از دست داده اند. چیزی را در گذشته رها کرده بودند خوشبختی و معصومیت را. آنها حتی امکان وجود خوشبختی و پاکی را در گذشته به تمسخر میگرفتند و آن را یک رویا میدانستند. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
در زمین خودمان فقط میتوانیم با رنج کشیدن و از روی رنج عشق بورزیم و به صورت دیگری نمیتوانیم اصلا عشق از نوع دیگری را نمیشناسیم. من رنج کشیدن را به خاطر عشق ورزیدن میخواهم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
شهوت حسادت را به وجود میآورد و حسادت بی رحمی را. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من رویا را حقیقت میدانستم همانطور که هست چنانکه اگر شخصی یکبار حقیقت را دیده بود چه در خواب و چه در بیداری ازآن دست نمیکشید من هم از رویا دست بردار نبودم ولی آن زندگی واقعی را که شما میسازیدش را من میخواستم با خودکشی ام خاموش سازم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
رویاها همانطور که میدانید چیزهای خیلی عجیبی هستند قسمت هایی از آنها با وضوحی مخوف و با جزییاتی به دقت پرداخت شده مثل جواهرات اند و قسمتهایی از آنها را میتوان چهار نعل تاخت وبدون توجه به آنها از زمان و مکان عبور کرد. به نظر میرسد که رویاها نه با دلیل و منطق بلکه با میل و احساس تحریک میشوند ، نه با مغز بلکه با قلب. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اکنون برای من روشن شده بود که زندگی و جهان به طریقی به من وابسته بودند گویی که جهان فقط برای من خلق شده باشد ، اگر خودم را میکشتم جهان حداقل از بودن برای من باز میماند یا به محض خاموش شدن هوشیاری من کل جهان نیز ناپدید میشد ؛ به خاطر اینکه احتمالا همه ی این جهان و همه ی این مردم فقط خود من هستم! رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من تقریبا از فکر کردن دست کشیده بودم ؛ هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. اگر حداقل مشکلاتم را حل کرده بودم آه ، حتی یکی از آنها را حل نکردم و چقدر زیاد بودند. اما چون دیگر نگران مشکلات نبودم همه ی مشکلاتم ناپدید شدند! و از آن پس بود که حقیقت را دریافتم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اگر هنگام نگاه کردن به آنها احساس غم نمیکردم غمگین به این خاطر که آنها حقیقت را نمیدانند ومن کاملا از آن با خبرم… آه چقدر سخت است که تنها فردی باشی که حقیقت را میداند! ولی دیگران آن را نمیفهمند…آن را نمیفهمند رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
راستی هم، انسان دوست دارد که بهترین دوستان خودش را در مقابل خود خوار ببیند. دوستی بیشتر اوقات بر روی تحقیر و شرمساری بنا نهاده میشود. این حقیقتی دیرینه میان انسان هاست. قمارباز فئودور داستایوفسکی
راستی… انسان وقتی تنها در یک مملکت بیگانه و به دور از وطن و خانواده و دوستان خود بدون اینکه بداند چگونه برای زندگی هر روز خود پول به دست بیاورد. آخرین… درست آخرین فلورین خود را به مخاطره میاندازدو به قمار میگذارد،راستی احساس عجیبی سرتاپایش را فرا میگیرد! قمارباز فئودور داستایوفسکی
من هر بار که جرات مییافتم بیش از حد زندگی خودم را به مخاطره بیندازم، به این طریق میتوانستم خود را جزو انسانها به حساب بیاورم. قمارباز فئودور داستایوفسکی
شاید هنگام افول غم انگیز من
عشق به عنوان خداحافظی به من لبخندی بزند ابله فئودور داستایوفسکی
محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ میگوید یا میاندیشد که اگر مجبور میشد بر فراز بلندی یا صخره ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش در آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاهها ، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ضرع فضا تمام عمر هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فورا بمیرد! فقط زیستن، زیستن و زیستن _ هر طور که باشد، اما زنده ماندن و زیستن. عجب حقیقتی… خداوندا! چه حقیقتی! چه پست است انسان… اما کسی که او را به این سبب پست میخواند خودش پست است. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
- چرا برای چنان محبت بود رهبانان! شما اینجا با خوردن کلم روحتان را نجات میدهید و خیال میکنید عادل هستید. روزی یک دانه ریزه ماهی میخورید و به گمانتان خدا را با ریزه ماهی رشوه خر میکنید. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
هر نوع احساسی، حتی محبت پاک و بی ریا، لزوم عمل متقابلی را ایجاب نمیکند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟
چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟
جایی که میدانند حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهای را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟
چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخاندیشتر از آنند که به راستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
همه انسانها توی همه جنایت هایی که افراد دیگه انجام میدن مسئول هستند. هر جا و هرکس که جنایتی انجام داد ما در مقابلش مسئول و گناهکاریم برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
آیا حق نداشتم به ستوه آیم؟آیا به راستی دنیا برای او در همین مردک فرانسوی خلاصه شده؟یا به مستر آستلی نظر دارد؟من واقعا سر از کارش در نمیآورم. در عین حال،خدایا،چه عذابی کشیده ام! قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد، کارش به جایی خواهد رسید که هیچ حقیقتی را نه از خودش و نه از دیگران تشخیص نخواهد داد! ابله فئودور داستایوفسکی
… همه چیزم را باخته بودم. همه چیزم را! از کازینو بیرون آمدم. آن وقت دیدم یک گولدن ته جیب جلیقه ام مانده. گفتم: «آه پس هنوز میتوانم غذایی بخورم!» اما صد قدم نرفته بودم که تصمیمم عوض شد. برگشتم و یک گولدن را روی مانک گذاشتم (بله خوب به یاد دارم. روی مانک.) و جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه دور از وطن و کس و کارش تنهاست و نمیداند که همان روز چه خواهد خورد و میخواهد آخرین گولدن خود را آخرینش را به خطر اندازد احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها میکند! اگر شکستم را پذیرفته بودم اگر جرئت تصمیم نمیداشتم چه شده بود؟…
فردا،فردا،همه چیز تمام خواهد شد.
پایان قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
دوستی اغلب بر پایه حقارت حریف استوار است. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
زن قادر است با سنگدلی و تمسخر مرد را دیوانه کند و احساس ناراحتی وجدان هم نداشته باشد. چون هر وقت که به تو نگاه کند ، به خودش میگوید: من جان این مرد را به لبش میرسانم ، اما بعد با عشق خودم دوباره زنده اش میکنم. ابله فئودور داستایوفسکی
ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگیاش را به سادگی یک ترانه بیان میکند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی میکند کمکم خیلی چیزها یادش میافتد، حدس میزند، و آنچه تا به حال برایش گنگ و مبهم بوده روشن میشود. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
هنگامی که از کوچه ای میگذرم بنظر میآید که همه منازل در حالی که خیره خیره با پنجره هایشان بمن نگاه میکنند، بسویم هجوم میآورند و تقریباً چنین سخنانی بمن میگویند:
-احوالت چطور است؟ حال من که خیلی خوب است در ماه مه یک اشکوب دیگر روی من اضافه خواهد شد!
و یا:
- نزدیک بود آتش بگیرم… نمیدانی چقدر ترسیدم! شبهای سپید فئودور داستایوفسکی
پسرعزیزم همیشه بگذاریم که کمی دروغ بگویند اصلاجرم نیست حتی شاید بگذاریم زیاد دروغ بگویند اولانزاکت مارانشان میدهد. ثانیادیگران هم به نوبه ی خودبه ما اجازه میدهند که دروغ بگوییم دوامتیازهمزمان! دوامتیاز! بایدمصاحب خودرادوست داشت. جوان خام فئودور داستایوفسکی
برای اینکه بتوانیم تصوری صحیح و جامع داشته باشیم، باید در همه جا گوش کرد، و نه تنها در یک حاشیه و یا گوشه ای معین و نقطه ای ثابت. کی میداند - شاید موفق شدم و توانستم که به مطلبی یا چیزی تسلی بخش برسم. / از داستان «بوبوک» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
معروف است، در دویست و پنجاه سال قبل، وقتی فرانسویها در اسپانی اولین دارالمجانین را بنا کردند، مردم اسپانی میگفتند که: «اینها کلیهٔ احمقان و ابلهانشان را در خانهٔ جداگانه ای محبوس میکنند، تا به دیگران بگویند و بفهمانند که خودشان مردم عاقل و دانایی هستند.» اسپانیاییها حق دارند: با این وسیله که دیگران را در تیمارستان محبوس کنیم، فقط میخواهیم عقل و خرد خودمان را به اثبات رسانیم و بس. میگوییم: «آقای X دیوانه شده است، و از این حکم نتیجه میشود که پس حالا ما عاقلیم.» / از داستان «بوبوک» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
چیزی فشار دهندهتر و تحمل ناپذیرتر از آن نیست، و نمیتواند باشد، که انسان فقط در اثر یک اتفاق به کلی نابود شود، فقط در اثر یک اتفاق، اتفاقی که ممکن بود اصلا واقع نشود، انسان از بین برود فقط به علت تراکم پیش آمدهای شومی که ممکن بود، چون لکه ای از ابر، از کنار ما بگذرند و ناپدید شوند. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
یک نفر چیزی را برای خودش موهبتی میداند، و آن را به عنوان مقدسترین عقیده در قلب خودش حفظ میکند و به آن ارزش میدهد و با وجود این به علتی نامعلوم آن خاصیت و سجیه برای اطرافیانش مضحک تظاهر میکند؛ و به نظر ایشان خنده دار میآید. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
مثلا شما مردی پاک و بی آلایش باشید، و در مقابل دروغها و نیرنگهای دیگران دائما بجنگید، ولی در نظر همه کس، یک نفر زشتخوی بد طینت معرفی شوید، و حال آنکه پاکدامنترین و محترمترین مردم عالم هستید. یک بار تجربه کنید، که در چنین موقعیتی و با در نظر داشتن، و تحت تاثیر بودن چنین حالاتی آیا باز میتوانید بزرگ منشی و بی اعتنایی نشان بدهید؟ نه: ببینید قطعاً موفق نخواهید شد و من - من در تمام مدت زندگی خود بار سنگین این کار را به دوش کشیدم و تحمل کردم. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
من قسمتی از همان نیرو هستم که میخواهد بدی و زشتی کند، ولی خوبی و نیکی به بار میآورد و به آن رفتار میکند. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
مهربانها و نازنینها زیاد مقاومت نمیکنند. اگرچه قلبشان را نیز به روی طرف نمیگشایند، ولی نمیتوانند از صحبتی که شروع شده است بگریزند و کناره بگیرند. کم حرف هستند، جوابهای کوتاه میدهند، ولی جواب میدهند و هرچه در گفتگو پیشتر بروی بیشتر جواب میدهند. شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
می توانست با مهارت لطیفه ای گیرا، کنایه ای روح دار و یا مضمونی خنده دار را مثل این که تصادفی پیش آمده است در ضمن صحبت خود بیاورد بی این که نشان بدهد خودش ملتفت آن شده است، هرچند که کلمه به جا، یا آن لطیفه و حتی سرتاسر صحبتش از مدتها پیش آماده و از بر شده بود و شاید بارها به کار رفته بود. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
وقتی دید که تاجر در ابتدا یک صد و هفتاد و پنج روبل میگفت و بالاخره به یک صد و پنجاه روبل راضی شد، اندوه خفیفی به او دست داد.
این قدر مایل بود زیاد پول خرج کند که اگر دویست روبل هم میخواستند با کمال خوش حالی میپرداخت. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
ولچانینف بریده بریده فریاد کشید:
- بسیار خوب! ابتدا سخن خود را از این جا شروع میکنم که شما آدم پستی هستید!
پاول پاولوویچ که محسوس بود زیاد متوحش شده است، با ملایمت گفت:
- اگر این طور شروع میکنید، چگونه تمامش خواهید کرد! همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
میدانی که گاهی اهانتپذیری بسیار لذتبخش است، مگر نه؟ یک نفر ممکن است بداند که کسی به او اهانت نکرده، اما اهانت را برای خودش ابداع کرده، دروغ گفته و مبالغه کرده تا آن را بدیع سازد، به واژهای چسبیده و از کاه کوهی ساخته- این را خودش میداند، با اینهمه اولین آدمی خواهد بود که اهانت را بپذیرد و آنقدر از انزجارش شادی کند تا احساس لذت بزرگی کند، و به راه کینه حقیقی بیفتد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
به خودت دروغ مگو. کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد، به چنان بنبستی میرسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمیدهد و اینست که احترام به خود و دیگران را از دست میدهد. و با نداشتن احترام دست از محبت میکشد، و برای مشغول کردن و پرت کردن حواسش از بیمحبتی به شهوات و لذات خشن راه میدهد و در رذالتهای خویش در بهیمیت فرو میرود و همهاش هم از دروغزنی مداوم به دیگران و خویشتن. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
وقتی که در روم هستی، مثل رومیها رفتار کن. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
حتماً در شهر (ت) پاول پاولویچ چیز دیگری جز یک «شوهر» نبود. اگر، غیر از شوهر بودن، کارمند هم بود، میشود گفت: فقط به این جهت بود که کارهای خارجی اش یکی از تکالیف ازدواجش به شمار میرفت; هرچند که طبیعتاً کارمندی جدی بود ولی فقط برای خاطر زنش و موقعیت اجتماعی آن زن در شهر (ت) انجام وظیفه میکرد. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
در میان ما گناه و بیداد و وسوسه هست، و با این همه، و با این همه جایی روی زمین آدمی مقدس و والا هست. او حقیقت را در اختیار دارد؛ او حقیقت را میشناسد؛ بنابراین حقیقت بر روی زمین نمرده است و مظهر حقیقت روزی به سراغ ما هم میآید و مطابق پیمان بر عالم و آدم فرمان میراند. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آن زمان که واقعبین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزهای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
ولچانینف جسور بود. دوست میداشت گاهی خطر را تا سرحد شجاعتی که به مبالغه نزدیک بود استقبال کند، حتی اگر کسی هم نبود که او را ببیند و به تنهایی میبایست خویشتن را تمجید کند. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
با خود اندیشید: «اگر این همان مردی نیست که مرا دنبال میکند پس… اما نکند که برعکس من دارم او را دنبال میکنم؟ اصل موضوع در این جاست…» همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است. ادبیات دل آدمها را قوی میکند و به آنها خیلی چیزها یاد میدهد و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. چه عالی نوشته شده اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه; بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پند آموز و یک سند است. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
تهیدستان زودرنج و حساسند و طبعا چنین آفریده شدهاند!
تهیدست همیشه مظنون است، با نظر دیگر به جهان پروردگار مینگرد. به دیگران از گوشه چشم نگاه میکند. به اطراف خویش پریشان و مشوش نظر میکند، به هر کلمه گوش فرا میدهد و بیم دارد که مبادا درباره او گفتگو کنند و بگویند که: نگاه کن! چه ابلیس فقیری! احساس و عواطف او چیست؟ قیافه او از این سو یا آن سو چگونه است؟ همهکس میداند که تهیدست از پلاسی کهنه و مندرس بدتر و بیارزشتر است.
هرچه درباره او نوشته شود باز هرگز کسی وی را محترم نخواهد شمرد. مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
انسان هر چه بیشتر در اختفای فقر و مذلت خویش میکوشد و هرچه بیشتر سر در گریبان خویش فرو میبرد تا بتواند از شر زبان مردم در امان باشد باز کسی وارد زندگی او میشود و از کاهی کوه میسازد و انسان را دست میاندازد و در یک چشم بهم زدن اسرار زندگانی او را در کتابی ثبت میکند و بر سر زبانها میاندازد و اسباب تمسخر و تحقیر دیگران مینماید مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
نظام جهان به تحکم و زورگوئی بزرگتر بر کوچکتر و قویتر بر ضعیفتر استوار است و بدون رعایت احتیاط و دوراندیشی جهان برپا نمیماند و در نظم و ترتیبش خلل میافتد مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
زندگانی در میان بیگانگان و جلب محبت آنان و اختفای شخصیت و تقید به آداب ناشناخته کاری دردناک و دشوار است مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
آری گاهگاه آدمی چنان فریفته و گمراه عواطف و ادراکات خویشتن میشود که یکباره از جهان پیرامونش بیخبر میگردد مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
آلیوشا. من میل به زندگی دارم و برغم منطق به زندگی ادامه میدهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم خرده برگهای چسبناک را که در بهاران باز میشوند دوست میدارم…بعضی از آدمها را دوست میدارم. آدمهایی که گاهی بی آنکه بدانی چرا، دوستشان میداری. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
ما هم میتوانیم خوب و نجیب باشیم، اما فقط وقتی که همه چیز بر وفق مرادمان باشد. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
اصلاحات، وقتی که زمینه برای آن فراهم نشده باشد، مخصوصا اگر نهادهایی باشند که نسخه بدل خارجی باشند، چیزی جز خرابی به باور نمیآورند. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
به پسر مدرسهای روسی نقشه ستارگان را، که درباره آن چیزی نمیداند، نشان بدهید و روز بعد نقشه را با اصلاحات برمیگرداند. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
آقایان، همگی ستمکاریم، همگی هیولاییم، همگی مردان و مادران و اطفال طفل معصوم را به گریه وا میداریم. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
اگر زیاد بدانی زود پیر میشوی برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
نمیتوانید درباره کسی حکم کنید. چون هیچکس نمیتواند درباره یک مجرم حکم کند، تا اینکه تشخیص دهد خودش هم به اندازه همان شخصی که روبهرویش ایستاده، مجرم است. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
هیچکس از درد کسی دیگر آگاه نیست. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
در حقیقت همگی ما در برابر یکدیگر مسئولیم، حیف که آدمها این را نمیدانند. اگر میدانستند، دنیا در دم بهشت میشد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
هریک از ما نسبت به تمام انسانها گناه کردهایم، و من بیش از هرکس دیگر. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
انسان آنقدرها که در جستجوی اعجاز است در جستجوی خدا نیست. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
ای سالک، بگذار بگویمت که امر پوچ بر روی زمین بسیار ضروری است. دنیا بر پایه پوچیها استوار است… برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
جانور نمیتواند به ستمبارگی انسان باشد، که ستمش بسیار هنرمندانه است. ببر فقط میدرد و به دندان میکشد، از او جز این بر نمیآید. هرگز به فکر میخ کردن مردم با گوش نمیافتد… برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
اگر خدا نبود، لازم بود اختراعش کنند. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
…اما ماندن تا هفتاد سالگی افتضاح است. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
مهم این است بدانی چطور یکی را غافلگیر کنی. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
اگر خدا را اختراع نمیکردند، تمدنی در کار نبود. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
خدا روشنایی را روز اول آفرید، و خورشید و ماه و ستارگان را به روز چهارم، روز اول روشنایی از کجا آمد؟ برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
پدران مقدس، میدانید، شما خون مردم را میمکید! برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
آدمها، حتی گناهکاران بیش از حد تصور ما ساده و سادهدلاند. و خود ما هم چنینیم. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
آمین آمین، به شما میگویم اگر دانه گندم که در زمین میافتد نمیرد، تنها ماند: اما اگر بمیرد، ثمر بسیار آرد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
من این وسط چهکارهام که بخندم. نه، من نخندیدم. نوکر جماعت که حق خندیدن ندارد… همزاد (شعری پترزبورگی) فئودور داستایوفسکی
این کلهی من هم برای خودش حکایتی است. صحبت حماقت که باشد گاهی ده دیوانه را حریفم. همزاد (شعری پترزبورگی) فئودور داستایوفسکی
به تو فکر میکنم و همین مرا خوشحال میکند. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
ماندن در گوشهای که بدان عادت کردهای بهتر است. حتی اگر نیمی از اوقات به غم و غصه خوردن بگذرد. / نقلقولها از ترجمه خشایار دیهیمی. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند، تا بدبختیشان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچهای که هنوز در شکم مادرش است قار قار خوشبختی سر دهد اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟ بیچارگان فئودور داستایوفسکی
«حالا بگویید ببینم چه جور آدمی هستید. زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگیتان را بگویید.»
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: " داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفته که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که
حرفم را برید: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟»
چطور ندارد! بی داستان! همین طور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟"
«یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟»
«نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با این همه تنهایم!»
«یعنی با هیچکس حرف نمیزنید؟»
«به معنای دقیق کلمه، با هیچ کس!»
«گوش کنید، میخواهید بدانید من چه جور آدمی هستم؟»
«البته!»
«به معنی دقیق؟»
«بله، به دقیقترین معنا!»
«خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آنها که در زندگی پیدا نمیشود!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
فکر وجود خدا اختراع انسان است. شیاطین (جنزدگان) فئودور داستایوفسکی
وقتی کشتییی غرقشدنی باشد، موشها پیش از همه آن را حس میکنند و از آن میگریزند. شیاطین (جنزدگان) فئودور داستایوفسکی
هر کس بخواهد به آزادی حقیق برسد باید جسارت خودکشی داشته باشد. شیاطین (جنزدگان) فئودور داستایوفسکی
چه چیز است که مردم را از خودکشی باز میدارد. ؟ شیاطین (جنزدگان) فئودور داستایوفسکی
وقتی مرتکب جنایت شدند عدل و داد را اختراع کردند؛ و برای حفظ عدل و داد کتابهای قطور قانون نوشتند و برای اجرای این قوانین گیوتین به پا کردند. رویای آدم مضحک فئودور داستایوفسکی
آدم نمیتواند مظهر کمال را دوست داشته باشد. آدم در برابر صورت کمال فقط میتواند محو تماشا باشد. ابله فئودور داستایوفسکی
بهتر است برای کسی بمیریم که برایمان تب کند! ابله فئودور داستایوفسکی