زمان همچنان میگذرد. تپش بیصدای آن، همواره زندگی را عجولانهتر بخش میکند. حتی امکان ندارد برای یک لحظه، برای حتی نگاهی به عقب متوقف شود. آدم دلش میخواهد فریاد بزند: «بایست! بایست!». اما معلوم است که بیفایده است. همه چیز میگریزد. آدمها، فصلها، ابرها. و چنگزدن به سنگها و مقاومتکردن بالای صخره بیهوده است. انگشتان خسته باز میشوند. دستها بیحس و سست میشوند. آدم دوباره در رودخانهای که آرام به نظر میآید، اما هرگز متوقف نمیشود، کشانده شده است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
دینو بوتزاتی
مرگ در میان میدان ، در هوای آزاد، در گرماگرم نبرد، در عین جوانی و تندرستی و آوای شورانگیز شیپور ممکن است زیبا شمرده شود. مردن به علت یک جراحت، پس از تحمل رنجهای دراز در یک اتاق بیمارستان البته ملال آورتر است و غم انگیزتر از آن ، مرگ در خانه و در بستر خود میان ضجههای محبت آمیز نزدیکان و در پرتو ملایم آباژورها و کنار شیشههای دواست.
اما هیچ مرگی دشوارتر از مرگ در گمنامی و غربت، بر بستر محقر یک مسافرخانه، با چهره ای کریه و فرتوت نیست، آن هم بدون فرزندی که بقایت در وجود او مسلم باشد. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
ایا هنوز راه درازی باقی مانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سبز عبور کرد. اصلا چه بسا که هم اکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها ،این سبزه زارها، این خانه سفید همان هایی نیستند که میجستیم؟ چند لحظه ای خیال میکنیم که چرا و میخواهیم بایستیم. بعد میشنویم که دور ترکها بهتر اینها هست. و باز به راه میافتیم،بی تشویش.
به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند.
اما به جایی میرسیم که به غریزه روی میگردانیم و میبینیم که دروازه ای پشت سرمان بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بی حرکت به نظر نمیاید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم که ابرها دیگر در سفره ی نیلگون آسمان بی حرکت نمیمانند،می گریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند. در مییابیم که زمان پیش میشتابد و راه ناگریز به پایان میرسد. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
دروگو پی برد به اینکه انسانها با وجود محبتی که ممکن است به هم داشته باشند تا چه پایه از هم دورند. پی برد به اینکه اگر کسی رنج ببرد رنجش مال خودش است. هیچ کس نمیتواند که بار آن را ولو اندک از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی قرارش نمیتواند به سبب درد او درد بکشد و علت تنهایی انسان همین است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
زمان چنان به شتاب گذشته که روح او فرصت پیر شدن نیافته است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
اکنون حتی اندوهی تلخ و عمیق دلش را پر کرده بود، مثل وقتی که مهمترین ساعات سرنوشت از سر ما میگذرد و به ما نه اشارهای میکند و نه از گوشهی چشم نگاهی، و غرش آنها در فواصل دور محو میشود و ما میان برگهای خزانزده چرخان در گردباد آنها، با دستی خالی و دلی پر از حسرت فرصت مهیب اما شکوهمند از دست رفتهای تنها میمانیم. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی