نمیدانست چطور آنرا توضیحبدهد؛ اینکه چطور همهچیز در عرضیکروز عوضشده، اینکه چطور کسیکه آنهمه دوستشداشت یکلحظه کنارشبوده و لحظهای بعد، رفته… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
سلست انجی
لحظاتزیادی پیشروست که دوستخواهمداشت با تو حرفبزنم… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
او فراموشکردهبود که درآغوشگرفتن یکبچه -یا هرکس دیگری- چه حسی دارد؛ اینکه چطور سنگینیشان روی تو مینشیند، اینکه چطور غریزی به تو میچسبند، چطور به تو اعتمادمیکنند… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
چقدر وارث آرزوهای پدر و مادربودن سخت است. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
او پیش از آن نمیدانست خوشبختی چقدر شکننده است. اینکه اگر مراقبش نباشی، امکاندارد از آن بالا بیفتد و خرد شود. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
خاطرات عزیزانازدسترفته همیشه یکنواخت و آسان میشوند. پیچیدگیها پوست میاندازند؛ مثل پوستمار… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
فقط بعد فاصلهجغرافیایی است که میتواند اعتمادبهنفس را به کسیکه هیچگاه تلاشنکرده از خانواده جدا شود، برگرداند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
توجه همراه انتظاراتی است که -مثل برف- آرامآرام فرودمیآیند و با سنگینیشان تو را درهم میشکنند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
عاشقانه عشقمیورزی، سختامیدواری و بعد هیچ! بچههایی که دیگر نیازی به تو ندارند، شوهری که دیگر تو را نمیخواهد و چیزی جز خودت باقینمانده؛ یکه در فضاییخالی و پوچ… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
همه دختریرا که لبخند به لب دارد، دوستدارند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هر عملی عکسالعملی دارد برابر و خلاف جهتخودش. یکی بالامیرود و دیگری پایینمیآید؛ یکی بهدستمیآورد و دیگری از دست میدهد؛ یکی میگریزد و دیگری تا ابد گرفتارمیشود. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
سفید و غیرسفید، این یگانه عاملتفاوت در دنیاست… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچوقت چیزی را که میخواهی، بهدستنمیآوری. فقط یادمیگیری که بدون آن زندگیکنی… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
کدام مادر است که دوستنداشتهباشد همراهدخترکوچکش آشپزیکند و کدام دختر است که دوستنداشتهباشد همراه مادرش آشپزیکند؟ تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
شنوندهیخوبی باشید، دیگران را تشویقکنید دربارهیخودشان حرفبزنند. یادتانباشد کسانیکه طرفصحبتشما هستند، صدها بار بیشتر از آنکه دلبستهیشما و مسائلتان باشند، به خودشان، خواستههایشان و مسائلشان دلبسته هستند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
ترحم، تحمل موضوع را دشوارتر میکند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
گاهیوقتها خواهر و برادرها چیزهایی راجعبههم میدانند پدر و مادرها از آن بیخبرند. اینطور نیست؟ تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
ماریلین به خودش قولداد که هرگز به دخترش نگوید: قوز نکن، شوهر پیداکن، خانهداریکن؛ هیچوقت به او پیشنهاد کارها، زندگی و دنیایی را که صرفا خواستهی یکوالدین است و فرزند آنرا نمیخواهد، ندهد؛ هرگز نگذارد با شنیدن کلمهی پزشک، یک مرد در ذهنش مجسمشود و اینکه باقیعمر او را تشویقکند کاری بیش از آنچه پدر و مادرش انجام دادهاند، انجام بدهد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
لحظات زیادی در پیش روست که دوست خواهم داشت با تو حرف بزنم. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
او فراموش کرده بود که در آغوش گرفتن یک بچه یا هر کس دیگری چه حسی دارد. اینکه چطور سنگینی شان روی تو مینشیند، اینکه چطور غریزی به تو میچسبند، چطور به تو اعتماد میکنند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
چه عاملی یک چیز را ارزشمند میسازد؟ گم کردن و پیدا کردن دوباره اش. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
چقدر وارث آرزوهای پدر و مادر بودن سخت است. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
پیش از این نمیدانست که خوشبختی چقدر شکننده است، اینکه اگر مراقبش نباشی امکان دارد از آن بالا بیفتد و خرد شود. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
خاطرات عزیزان از دست رفته همیشه یکنواخت و آسان میشوند، پیچیدگیها پوست میاندازد؛ مثل پوست مار. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
فقط بعد فاصله ی جغرافیایی است که میتواند اعتماد به نفس را به کسی که هیچ گاه تلاش نکرده از خانواده جدا شود، برگرداند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
توجه همراه انتظاراتی است که مثل برف آرام آرام فرود میآیند و با سنگینی شان تو را در هم میشکنند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچ وقت اگر خنده ات نیامد، نخند. این یادت باشد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
عاشقانه عشق میورزی، سخت امیدواری و بعد هیچ؛ بچه هایی که دیگر نیازی به تو ندارند. شوهری که دیگر تو را نمیخواهد. چیزی جز خودت باقی نمانده، یکه در فضایی خالی و پوچ. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
در آن زمان جیمز، در روز تولد دخترش به این فکر میخندید: اینکه زن دیگری جز ماریلین در زندگی اش باشد برایش مضحک مینمود. اما در آن زمان، فکر زندگی بدون لیدیا هم کاملاً مضحک به نظر میآمد. در حالی که حالا هر دوی این کارهای مضحک حقیقت یافته بودند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
روی جعبه عکس زن خندانی بود که تکه کیکی را در دست نگه داشته و زیرش هم نوشته بود، با عشق درست میکنید. هانا فکر کرد، عشق باید خوشبو باشد؛ درست مثل عطر مادرش و نرم، مثل کلوچه. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هر عملی عکس العملی دارد برابر و خلاف جهت خودش. یکی بالا میرود و دیگری پائین میآید. یکی به دست میآورد و دیگری از دست میدهد. یکی فرار میکند و دیگری تا ابد گرفتار میشود. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
خودش را مثل ویولونی کوک شده حس میکند که سیم هایش سخت کشیده و کوچکترین لرزشی صدایش را در میآورد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچ وقت چیزی را که میخواهی به دست نمیآوری؛ فقط یاد میگیری که بدون آن سر کنی. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
مردم قبل از اینکه حتی بشناسندت درباره ات قضاوت میکنند… آنها فکر میکنند همه چیز را راجع بهت میدانند. اما تو اصلا آن کسی نیستی که آنها فکر میکنند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی