قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بینهایت را به بینهایت وصل میکند. قلب من برای قلبت آرزو میکند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا میچرخد وقتی جهان بزرگ میشود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا میشود من رفتهام. ولی برخواهم گشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
کلی بارنهیل
هیچ عشقی بدون از دست دادن وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
توی دستهایش نور جمع کرد. لایههای نور را به هم چسباند و آنها را روی پتوی نازکی ریخت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
میدانست آتشفشان توی خواب سکسکه میکند. میدانست که این برای آتشفشان طبیعی است. آتشفشانها خوابآلودهایی بیقرار بودند و بیقراری معمولاً مشکلی به همراه نداشت. ولی این روزها آتشفشان بیقرارتر از همیشه به نظر میآمد دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
اندوهخوار خیلی پیر شده بود و پوستش مثل کاغذی چروکیده روی استخوانهایش چسبیده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«عشق من تقسیم نمیشه، چندبرابر میشه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«عاشق مادربزرگم هستم که منو بزرگ کرده. عاشق مادرم هستم که منو گم کرده بود. عشق من انتها نداره. قلبم بینهایته و شادیم مدام زیادتر و زیادتر میشه. میبینید.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
وقتی عذرخواهی کنید میتونید خودتون رو درمان کنید. عذرخواهی واسه ما نیست. واسه خودتونه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
شاید باید یاد بگیرید که گوش کنید. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هر وقت ذهنت درگیر چیزی شد سعی کن منو پیدا کنی. منم قلبم همیشه دنبال توئه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
قلبش آنقدر عشق داشت که شروع به فوران کرد؛ مثل آتشفشان. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
دانش همیشه از مغز نمیآد. بدنت، قلبت و هدفت هم هستن. بعضی وقتا حتی خاطرهها ذهن خودشون رو دارن. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
درون مادرش جادویی بود. لونا میتوانست حسش کند. ولی شبیه جادوی لونا نبود. جادوی لونا توی تمام استخوانها، بافتها و سلولهایش جریان داشت. جادوی مادرش بیشتر شبیه خردهنانهایی بود که در طول سفر توی سبد میماند. بااینحال میتوانست جادوی مادرش را احساس کند و همینطور عشق و علاقهاش را که از زیر پوستش پیدا بود. عشق نیروی درونش را بیشتر و جادویش را هدایت میکرد. لونا دست مادرش را کمی بیشتر فشرد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
نشستن پشت بالهای پرندگان کاغذی خیلی سختتر از آن است که خیال میکنید. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
این جواب خیلی آسونه دوست من. عمیقتر نگاه کن. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«بعضی از ماها عشق رو به قدرت ترجیح میدیم. در واقع خیلی از ماها.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی میکرد از خانوادهاش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بینهایت. همونطور که جهان بینهایته. روشنی و تاریکی و حرکات بیپایان؛ مکان و زمان، مکان در مکان و زمان در زمان؛ و او میدانست: هیچ محدودیتی واسه احساساتی که قلب میتونه توُ خودش نگه داره وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
یک قلب چقدر احساس را میتواند در خود نگه دارد؟ دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«هر شب توی برج از این سلول به اون سلول میرفتی و دنبال اندوه میگشتی. وقتی من یاد گرفتم اندوه نداشته باشم، هر شب ناله میکردی و جیغ میزدی.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
حالا که از شهر اومدی بیرون، اون مه اندوه هم از بالاسر شهر رفته. مردم پروتکتریت حالا میدونن آزادی یعنی چی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
دنیا داشت بهش فشار میآورد، مثل کُتی که دیگر اندازهٔ آدم نباشد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«هیشکی نمیتونه با پرندهها حرف بزنه.» درست بود. ولی چرا فکر میکرد اینطور نیست؟ فنچی با بالوپر روشن آمد لب پنجره نشست و شروع کرد به آواز خواندن. خیلی قشنگ میخواند و لونا احساس میکرد الان است که قلبش بشکند. در واقع یککمی داشت میشکست. دستش را روی چشمهایش گذاشت و فهمید دارد گریه میکند دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«صبر بال ندارد. صبر فرار نمیکند. نه میوزد، نه میلزرد، نه میلغزد. صبر موجِ اقیانوس است. دودِ کوههاست. خطوط رویِ مرداب است. همنوایی ستارههاست، که بیوقفه آواز میخوانند.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«امید. غنچههایی که آخر زمستون درمیآن چقدر بیجونن! انگار مردن! وقتی تو دستمون میگیریمشون چقدر سردن! ولی خیلی طول نمیکشه که اونا بزرگ میشن، میشکفن و بعد همهٔ دنیا سبز میشه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
همسرش جادوگری بود که با نخ و سوزن جادو میکرد. آنتین او را تا سرحد مرگ دوست داشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او عاشق ماه بود. دوست داشت بغلش کند و برایش آواز بخواند. دوست داشت هر ذره از نور ماه را داخل کاسهای جمع کند و بنوشد. او ذهنی حریص داشت و کنجکاوی زیاد و مهارت در نقاشی و ساختن و طراحی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمیآورد. او اسم هیچکس را یادش نمیآمد. اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمیتوانی بغلش کنی. نمیتوانی او را ببویی. نمیتوانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمیتوانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرندهای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمیتوانست برش گرداند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
حس کرد که قلبش بال درآورد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
و دنیا پر از پرنده شد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
قشنگترین آبیای که دیدم، با یهکمی موج نقرهای دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
کنجکاوی جادوی هوشه. یا شایدم هوش جادوی کنجکاوی باشه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«بعضی وقتا واقعیت… اِممم… واقعیت کج میشه. مثل نور.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
آیا عشق هم قطبنما بود؟ دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
همهچیزِ آن خانه روشن بود. با اینکه تمام شهر در مه فرو رفته بود، خانهٔ آنها کاملاً روشن و پر از نور بود. نور خورشید از پنجرهها میتابید توُ. تمام سطوح نورانی بود. حتی اتاین مثل یک ستارهٔ بزرگ میدرخشید. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
در واقع مردم پروتکتریت معمولاً سؤال نمیکردند. آنها مردمی بودند که زندگیشان را همانطوری که بود پذیرفته بودند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
این دختر انگار با اندوه غریبه بود. درعوض صورتش از غرور میدرخشید. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«خب، شاید هم خمیر نشه. ولی خصلتش تغییر میکنه. مثل خصلت ستارهها. خصلت نور. خصلت سیارهها. خصلت بچه قبل از دنیا اومدن. خصلت دونه توُ دل خاک. همهٔ چیزایی که میبینی مدام درست میشن و خراب میشن یا میمیرن و زنده میشن. همهچیز در موقعیت تغییره.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
مادربزرگش گفته بود کرم پیلهساز میرود توی شفیره و بعد تغییر میکند. پوستش تغییر میکند، چشمهایش و همینطور دهانش. پاهایش محو میشود. هر تکهاش، حتی آگاهیاش به خودش هم خمیر میشود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هر دروغی که به هم میگفتند، مثل یک شیشهٔ شکسته روی زمین میافتاد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او بهتر از هر کسی میدانست که اندوه چقدر میتواند خطرناک باشد، مخصوصاً وقتی دست آدمهای اشتباهی بیفتد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
این یکی از چیزهایی بود که نمیتوانست در مورد جادو تحمل کند. جادو چیز پردردسری بود. احمقانه بود و سازوکار خودش را داشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«اون بینظیره. همهچی رو قشنگ میکنه. حتی منو با اینهمه زشتی. میدونی وقتی بچه بودیم من دوستش داشتم، ولی خجالتی بودم. اونم رفت توی گروه خواهران ستاره. بعدش هم من اینشکلی شدم و رفتم سراغ تنهایی و گوشهگیری.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
بوی عشق به مشامش رسید. بوی عشق خیلی زیاد. حتی قبل از اینکه مرد کیفش را باز کند آن بو میآمد. زان با خودش فکر کرد: یکی اینو واسهش درست کرده. یکی که این پسرو خیلی دوست داره. چه آدم خوشبختی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
در خوب کردن حال آدمها خیلی مهارت داشت. پانصد سال این کار را انجام داده بود. آرام کردن اندوه دیگران. شنیدن غمها و کم کردن دردها. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت میآمد و میرفت. هر بار بچهای بدون اعتراض برای قربانیشدن تحویل داده میشد. خانوادههایشان در سکوت عزاداری میکردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانههای دیگر به آشپزخانهشان میآمد و همسایهها دست روی شانهشان میگذاشتند تا شاید یکخرده از داغشان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
گلویش درد گرفت. قفسهٔ سینهاش درد گرفت. عشق درد دارد. پس چرا خوشحال بود؟ دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«خیلی دوستت دارم مامانبزرگ.»
«میدونم، عزیزم. منم دوستت…»
و از دنیا رفت؛ درحالیکه عاشق بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
تمام جهان توی آن چشمها میدرخشید؛ کهکشان پشت کهکشان. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او به آدمی استثنایی نیاز داشت تا دوستش داشته باشد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
عشق گیجش کرده بود. عشق شجاعش کرده بود. عشق سؤالات مبهم را روشن کرده بود و آنتین جواب میخواست. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او ذرهها و تکههای جادو را در فاصلهٔ بین دو دنیا پیدا میکرد و آنها را میقاپید. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هربار که به عطف کتابها نگاه میکرد چشمش از یک کتاب به کتاب دیگر میرفت، انگار از چرم و جوهر ساخته نشده بودند؛ بلکه شیشهای جلا خورده بودند با روغن. وقتی به کتابهای زندگیستارهها و یا به کتاب مورد علاقهاش مکانیک میرسید این اتفاق نمیافتاد. ولی بقیهٔ کتابها لغزنده بودند، مثل تیله داخل ظرف کره. چیز دیگری هم بود. هر وقت او یکی از آن کتابها را پیدا میکرد خودش را غرق در رویا و خواب میدید. چشمهایش سیاهی میرفتند و سرش چرخ میخورد. زیر لب شعری میخواند یا داستانی میساخت. بعضی وقتها هوش و حواسش را یک دقیقه یا یک ساعت بعد و یا روز بعد به دست میآورد. سرش را تکان میداد تا حواسش برگردد و با خودش فکر میکرد که کجاست و چهکار میکند و چه مدت اینطور بوده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«اون داره سعی میکنه تو رو اندوهگین کنه. بهش اجازه نده. امید داشته باش. فقط امید.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
لبخند گشادی زد، انگار این بهترین خبر دنیا باشد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«ولی این خیلی خطر داره. همهٔ درها رو روُ به سؤالای مردم نمیبنده. اگه اون برگرده و چیزی پیدا نکرده باشه، معنیش این نیست که چیزی وجود نداشته. اونوقت ممکنه بقیه بخوان برن و دنبالش بگردن و اگه یکی دیگه هم بره و چیزی پیدا نکنه، باز یکی دیگه میره. این هیچی پیدا نکردن مسئلهساز میشه. مردم پروتکتریت رو به فکر میندازه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
چیزی که نباید اجازهٔ اتفاق افتادنش را میدادند، نظر دادن مردم بود. نظر داشتن و نظر دادن در نهایت خطرناکترین اتفاق بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
در چشمهایش و در روحش مهربانی موج میزد. قلبش پر از عشق بود و توی دستش یک چاقو. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف میندازم. نفرینتون میکنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمیآرم و میندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمیتوانستند باور کنند. هیچکس برای یک بچهٔ نفرینشده نمیجنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن در روحش هزاران پرنده احساس کرد؛ پرندههای کاغذی، پرندههای پردار، پرندههایی با قلب و مغز و گوشت که توی آسمان پرواز میکردند و سمت درختهای آرزو میرفتند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
پرستو در پرواز چابک و دقیق و قوی است. بالا و پایین میرود، اوج میگیرد، میچرخد و از مسیرهای سخت رد میشود. مثل نوازندههاست. مثل تیر. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
آنتین روزی اعتقاد داشت همهٔ عمرش را تنها میگذراند و بعد عشق به او ثابت کرد که اشتباه میکند. حالا دنیا از گذشته برایش روشنتر شده بود. اگر این اعتقاد میتوانست خراب شود، چرا بقیه نتوانند؟ دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
یک آدم ممکن بود سکهای روی زمین بیندازد و نتواند آن را پیدا کند، ولی یک کلاغ از درخشش سکه آن را پیدا میکرد. دانش در ذاتش جواهری درخشان بود و زن مثل کلاغ. او پیدا میکرد، میرسید، برمیداشت و جمع میکرد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
همه امید دارن. » کلمهٔ امید را طوری گفت انگار که تلخترین قرص دنیاست. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
خیلی سادهس. دیوونه بشید. دیوونگی و جادو به هم متصلن. من که فکر میکنم هستن. هر روز دنیا میچرخه. هر روز من یه چیز درخشان از زیر سنگا پیدا میکنم. کاغذای درخشان. حقیقت درخشان. جادوی درخشان. درخشان، درخشان، درخشان. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
حافظه چیزی بود لغزنده؛ مثل خزه روی یک سطح لیز، و خیلی راحت میتوانست تعادل کسی را به هم بزند و زمین بیندازدش. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«دروغای خوب! من دروغ میگم تا محافظت کنم! دیگه چی میتونم بگم؟ نمیتونم جوری توضیح بدم که متوجه بشه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
تا حالا اژدهایی با اینهمه رضایت خاطر وجود نداشته. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زمان نیرنگ زیادی داشت و مثل گِل لغزنده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
شجاعت نه چیزی میسازه، نه از کسی مراقبت میکنه و نه به نتیجهای میرسه. فقط آدم رو به کشتن میده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
بیشتر چیزای خارقالعادهٔ دنیا نامرئیان. اعتماد کردن به چیزای نامرئی تو رو قویتر و شجاعتر میکنه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«تو از آنچه فکر میکنی، خیلی بیشتری.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
میدانست آتشفشان توی خواب سکسکه میکند. میدانست که این برای آتشفشان طبیعی است. آتشفشانها خوابآلودهایی بیقرار بودند و بیقراری معمولاً مشکلی به همراه نداشت. ولی این روزها آتشفشان بیقرارتر از همیشه به نظر میآمد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
انگار لباسی از خار به تن کرده باشد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او بچهٔ روشنی بود، یک بچهٔ کامل. بچهای که آدمها را دوست داشت و آنها هم دوستش داشتند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
لبخند گشادی زد، انگار این بهترین خبر دنیا باشد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
جادو نباید به دلخواه کس دیگهای استفاده بشه. » زان این را بارها و بارها گفته بود: «چطور من این کارو بکنم وقتی میخوام بهش یاد بدم هیچوقت نباید این کارو انجام بده؟ وقتی متوجه بشه چی؟ این کار اسمش دوروییه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
تمام جهان توی آن چشمها میدرخشید؛ کهکشان پشت کهکشان. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
نگاهش طوری بود که به سیمهای روح آدم دست میکشید و آنها را به صدا درمیآورد؛ مثل نواختن یک چنگ. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زان کاری میکرد که هر جادوگر عاقل دیگری انجام میداد. یکبار وقتی هوا آنقدر تاریک شد که ستارهها پیدا شدند، دستش را بالا برد و نور ستاره را توی انگشتهایش جمع کرد، مثل نخهای ابریشمی تارهای عنکبوت، و به بچه داد تا بخورد. نورِ ستاره، همانطور که همهٔ جادوگران میدانند، بهترین غذا برای رشد بچه است. نور ستارهها مهارتها و استعدادهایی جادویی به فرد میدهد. بچهها هم با لذت میخورند. چاق میشوند، سیر میشوند و نورانی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساختهشده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگیشان در غباری غمناک میگذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکمرانی به همینها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمیکردند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
وسط پیشانیاش یک ماهگرفتگی بود به شکل هلال. مادرش هم ماهگرفتگی مشابهی داشت. مردم میگفتند این ویژگی، آدمها را خاص میکند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف میندازم. نفرینتون میکنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمیآرم و میندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمیتوانستند باور کنند. هیچکس برای یک بچهٔ نفرینشده نمیجنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت میآمد و میرفت. هر بار بچهای بدون اعتراض برای قربانیشدن تحویل داده میشد. خانوادههایشان در سکوت عزاداری میکردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانههای دیگر به آشپزخانهشان میآمد و همسایهها دست روی شانهشان میگذاشتند تا شاید یکخرده از داغشان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
با محدود کردن خواستههای مردم میتونیم بهشون بگیم سرنوشتشون همین بوده. این واسه مردم یه هدیهس. یاد میگیرن هر حرکتی بیفایدهس. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل