«… سالیان درازی در نظر مردم دیوانگی دیوگونگی شمرده میشد، تنها به این دلیل که اندیشه و کردار دیوانگان با منطق عقلانی حاکم بر جامعه سازگار نبود… معلوم نیست هر آنچه منطق عقل به ما میگه از اعتبار مطلق برخوردار باشه. در مقابل، چه بسا دیوانگی منطق خاص خودش را داشته باشه.» (صص62-61) زمستان مومی صالح طباطبایی
صالح طباطبایی
«… سالیان درازی در نظر مردم دیوانگی دیوگونگی شمرده میشد، تنها به این دلیل که اندیشه و کردار دیوانگان با منطق عقلانی حاکم بر جامعه سازگار نبود… معلوم نیست هر آنچه منطق عقل به ما میگه از اعتبار مطلق برخوردار باشه. در مقابل، چه بسا دیوانگی منطق خاص خودش را داشته باشه.» (صص62-61) زمستان مومی صالح طباطبایی
«نکته ای که ترجیح می دهم پیش از پرداختن به ابعاد فلسفی، اخلاقی و روانشناختی کتاب به آن اشاره کنم نگاه همدلانه و انسانی کتاب به همه شخصیتهای داستان است. به همه شخصیتها، اعم از سرهنگ مسؤول پرونده که خودش هم زندگی خانوادگی موفقی ندارد، تا قربانیان و حتی قاتل با نگاه همدلانه ای نگریسته شده است. کتاب هیچکس را محکوم نمیکند یا در جایگاه شر (در برابر خیر) قرار نمیدهد. به ویژه به شخصیتهای زن داستان بسیار همدلانه پرداخته شده است، خواه قربانیان، زنان حاشیه نشین شهر، دختران خردسال یکی از قربانیها و خواه همسر سرهنگ. اما ملاحظات فلسفی، اخلاقی و روانشناختی در زمستان مومی متنوع و در عین حال مرتبط به یکدیگرند» (دکتر امیرعلی نجومیان: «تازگی یک ژانر قدیمی» ، روزنامهٔ اعتماد مورخ 30خرداد 1396). زمستان مومی صالح طباطبایی
«اندیشه آدمی چون کارتنک پُرکاری است که پیوسته رشتههایی میتند؛ یک سر این رشتهها به خاطرات گذشته و سر دیگرشان به مفاهیم ذهنی بسته شده است. اگر آدمی را یارای آن باشد که خویش را از قید بسیاری از این رشتههای به هم تنیده که ذهن را چون پایبستی به بند میکشد آزاد سازد، راهی برای رهایی از پیشداوریها و قضاوتهای شتاب زدهاش گشوده خواهد شد. افسوس که بیشتر آدمیان نه میخواهند و نه میتوانند چنین کنند!» (ص53) زمستان مومی صالح طباطبایی
«هنگامی که همه چیز به راستی ایستا و ثابت باشد، زمان که مفهوم انتزاعی اش تنها با تغییر و دگرگونی میتواند معنا یابد یکسره از حرکت بازمی ایستد. بدین سان، گویی در نسبیتی روانشناختی، گستره زمان در یک «آن» فشرده و گذشت زمان متوقف میشود. البته هرگز پیش نیامده است که این جهان پرغوغا به کلی از جنبش و دگرگونی بازایستد و حتی اگر چنین شود، باز ذهن آدمی میتواند لحظات گذرنده بر جهان را با شماره کردن آنها نشانهگذاری کند و گذشت زمان را دریابد. ولی اگر ذهن از اندیشیدن آرام گیرد-کاری که به نظر بسیاری، ناممکن مینماید- آن گاه دیگر از زمان نشانی نخواهد ماند. این تجربه ای است که ممکن است گاه در زندگی روزمره به آن کمابیش نزدیک شویم: زمان معمولاً به هنگام آرامش و آسایش به شتاب می گذرد زیرا، در چنین مواقعی، زندگی چندان به دگرگونی و تلاطم درنیفتاده است که ذهن آدمی بتواند به کمک رشته ای از رویدادهای متمایز لحظات را نشانه گذاری کند؛ از این رو، گسترههای یکنواخت زمان در هم فشرده می شوند، و در نتیجه، طول زمان کوتاهتر احساس می شود…» (زمستان مومی، فرگرد اول، ص 14-15) زمستان مومی صالح طباطبایی
«سحرخیزی در آن هوای سرد و دلگیر در صبح نخستین جمعه دی ماه چیزی نبود که او را چندان بیازارد؛ بارها در طول خدمت سی ساله اش با تکالیفی بس دشوارتر از این روبهرو شده بود. در این سالها دیگر به این شرایط خو کرده بود، ولی آنچه هر بار از آن در شگفت می شد این بود که چرا هرگز نتوانسته بود از دلهره جانکاه این تجربه مهیب بکاهد. این احساس برایش تازگی نداشت و می کوشید آن را چون همیشه پنهان سازد یا نادیده انگارد، ولی اگر از زنجیره حوادث موحشی که از این پس روی میداد آگاه بود، دست کم، این بار از این تشویش فرساینده شگفتزده نمیشد…» زمستان مومی صالح طباطبایی
«در دوردست، کنج افق، درختان عریان و استخوانی سپیدار چون مردگانی برخاسته از گور با پنجههایی افراشته ابرهای تیره را برای گشودن راهی به سوی آسمان صبحگاهی و گوهر دُردانهاش، آفتاب، میخراشیدند؛ تندباد زمستانی، اما، بیمناک از گوهرافشانی آسمان بر زمین، پیکرهای تکیده درختان را به زیر تازیانههای بیامان خود گرفته بود. آسمان هرازگاهی میغرید؛ آن غرش از خشم بود یا از درد؟ اشکهایش که تازه باریدن گرفته بود نشان از دردمندیاش داشت» زمستان مومی صالح طباطبایی