اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفته‌رفته حیاطِ مجاور را در برمی‌گرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینت‌ها می‌تابید. همه‌چیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا می‌کرد. اَدی زنِ خوش‌سیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاه‌شان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلو‌ها دچار اضافه‌وزن شده بود.
اَدی گفت: "احتمالاً داری از خودت می‌پرسی من واسه چی اومدم اینجا."
"خُب، فکر نمی‌کردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونه‌ی قشنگی دارم."
"نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم."
"واقعاً؟"
"بله. چیزی شبیه به خواستگاری."
"خواستگاری!"
اَدی گفت: "البته ازدواج نیست."
"من هم به چنین چیزی فکر نکردم."
"امّا بگی‌نگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم می‌کنم." کمی خندید: "این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟"
"چی؟"
"گم کردنِ دست و پا."
"می‌تونه باشه."
"بله. خُب، الآن دیگه می‌خوام بگم."
لوئیس گفت: "گوشم با شماست."
"خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونه‌ی من بیای و کنار من بخوابی؟"
"چی؟ منظورتون چیه؟"
"منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّت‌هاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج می‌برم. فکر می‌کنم تو هم همین‌طور باشی. می‌خواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شب‌ها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم."
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: "چرا چیزی نمی‌گی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟"
"فکر می‌کنم آره."
"صحبتِ من راجع به هم‌خوابگی نیست."
"عجب!"
"نه، هم‌خوابگی نه. من این‌جوری بهش نگاه نمی‌کنم. فکر می‌کنم از مدّت‌ها پیش قوای جنسی‌ام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شب‌ها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. این‌طور فکر نمی‌کنی؟"
۳ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
aminbavarsad
‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یک شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۲۸
hedgehog
‫۶ سال و ۵ ماه قبل، دو شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۰۴
Moses
‫۶ سال و ۱ ماه قبل، یک شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۶، ساعت ۱۸:۲۹