سارا ارزانی بیرگانی

ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخره‌ها بود. خس وخاشاکی
که موج‌آنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که می‌دیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریه‌های من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونه‌های استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمی‌فهمیدم،هیچ چیز نمی‌دیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد
حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخره‌ها بود. خس وخاشاکی
که موج‌آنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که می‌دیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریه‌های من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونه‌های استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمی‌فهمیدم،هیچ چیز نمی‌دیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد
حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
به نظرم می‌آید تو را میبینم که این نامه را میخوانی. شانه هایت را میبینم ودستهایت که این نامه را نگه داشته وحرکت هایشان وقتی که این صفحه را ورق میزنی…پس برود بابی عزیزم. برای هر روز سپاسگذارم. هنگامیکه از زمین پرواز کنم باز هم تا پایان تو را سپاس میگویم ودر طول راه نام تو را بر زبان می‌آورم و… حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی