شاری لاپنا

آنه دراز کشیده و به یاد می‌آورد در آغوش گرفتن فرزندش چه حسی دارد، احساس گرمای نوزاد کوچکش که فقط پوشک به تن دارد، پوست لطیفش که بوی نوزادان را می‌دهد. لبخند زیبای کورا را به یاد می‌آورد و موی تاب‌خورده روی پیشانی‌اش را، درست مثل دختر توی شعر. شعری که او و مارکو می‌خواندند و آن را به صورت خنده‌داری تغییر می‌دادند:
یه دختر کوچیک بود،
با یه فِر کوچولو،
راست وسط پیشونیش،
وقتی که خوب بود، که هیچ
بد که می‌شد، واویلا!
آنه با خود فکر می‌کند کدام مادری بعد از گرفتن هدیه‌ی یک فرزند سالم افسردگی می‌گیرد؟ آنه واقعا عاشق دخترش است.
زن همسایه شاری لاپنا