گم کردن، بهای قدر ندانستن است. این را مادرم یادم داد. بهنظر او برای دختر سربه هوایی مثل من، دانستن این جور چیزها لازم بود. جامدادی پُر از مدادم را به دستم داد و گفت: «قدر چیزهایی را که داری بدان، مثلاً همین مدادها، گم که شوند آنوقت دلت میسوزد.»
مداد و پاککنم را به نشانهی فهمیدن حرفهای مادر با نخ دور گردنم آویختم تا گم نشوند. نمیدانم با این کار توقعش را برآورده کرده بودم یا حسابی ناامیدش کردم که دیگر تلاشی برای زدن مثالهای دیگر نکرد. اینها را کمکم خودم فهمیدم که زندگی همین توقع را از من ندارد که همهی چیزهایی را که دارم و همهی آدمهای دور و برم را با نخ به دور گردنم بیاویزم تا گم نشوند و اینکه در مثال مادر، من بودم که بین واژهی قدر و چیزهایی که دارم، معنی یکیشان را درست نفهمیدم… آوای جیرجیرک فائزه مالکپور
amin rad
۱ نقل قول
از ۱ رمان و ۱ نویسنده