در یک روز سرد ابری زمستان 1975 در دوازدهسالگی شخصیت من شکل گرفت. دقیقا آن لحظه به یادم مانده، پشت چینهی مخروبهای دولا شده بودم و کوچهی کنار نهر یخ زده را دید میزدم. سالها ازین ماجرا میگذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه دربارهی از یاد بردن گذشتهها میگویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز میکند. حالا که به گذشته باز میگردم، میبینم تمام این بیست و شش سال به همان کوچهی متروکه سرک کشیدهام. . . بادبادکباز خالد حسینی
Master
۲ نقل قول
از ۲ رمان و ۲ نویسنده
اتاق کمی تاریک و پر از گردو خاک ، با مجسمههای نیم تنه ای که از بالای قفسههای بلند به پایین زل زده بودند، صندلیهای راحت، کره هایی که نقش کشورهای مختلف دنیا روی آن دیده میشد و بهتر از همه انبوه کتاب هایی که میتوانست همراه آنها به هر جا که دوست داشت سفر کند، آن کتابخانه را تبدیل به دوست داشتنیترین مکان برای جو کرده بود. . . زنان کوچک لوییزامی الکت