بریده‌هایی از رمان بادبادک‌باز

نوشته خالد حسینی

دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان، وقتی کسی را می‌کشی، یک جان را می‌دزدی. حق یک زن را به داشتن شوهر می‌دزدی، از فرزند او یک پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی، حق دانستن حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، عدالت را می‌دزدی. عملی پست‌تر از دزدی نیست. بادبادک‌باز خالد حسینی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه می‌گیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر می‌دزدی. پدر فرزندانش را می‌دزدی. تقلب کنی، حق بازی عادلانه را می‌دزدی.
بادبادک‌باز خالد حسینی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. وقتی مردی را بکشی زندگی را از او دزدیده ای. حق زنش برای داشتن شوهر دزدیده ای، همینطور حق بچه هایش را برای داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده ای بادبادک‌باز خالد حسینی
در یک روز سرد ابری زمستان 1975 در دوازده‌سالگی شخصیت من شکل گرفت. دقیقا آن لحظه به یادم مانده، پشت چینه‌ی مخروبه‌ای دولا شده بودم و کوچه‌ی کنار نهر یخ زده را دید می‌زدم. سال‌ها ازین ماجرا میگذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره‌ی از یاد بردن گذشته‌ها می‌گویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز می‌کند. حالا که به گذشته باز می‌گردم، میبینم تمام این بیست و شش سال به همان کوچه‌ی متروکه سرک کشیده‌ام. . . بادبادک‌باز خالد حسینی
«بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است. می فهمی چه می‌گویم؟
مأیوسانه آرزو کردم کاش می‌فهمیدم و گفتم: نه، باباجون!
بابا گفت: اگر مردی را بکشی یک زندگی را می‌دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌دزدی. حق بچه هایش را از داشتن پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی حق کسی را از دانستن حقیقت می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی حق را از انصاف می‌دزدی. می فهمی؟»
بادبادک‌باز خالد حسینی
… ﻓﻬﻤﻴﺪم اﻣﺮﻳﻜﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭘﺎﻳﺎن ﻓﻴﻠﻢ را ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﮔﻔﺖ و اﮔﺮ ﮔﻔﺘﻲ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺑﺎد ﻣﻼﻣﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ وﺑﺎﻳﺪ ﻫﻲ ﻋﺬرﺑﺨﻮاﻫﻲ ﻛﻪ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺷﺪه ای و آﺧﺮ داﺳﺘﺎن را ﺧﺮاب ﻛﺮده ای.
در اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺑﻮد. وﻗﺘﻲ ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ ﭘﺲ از دﻳﺪن ﻳﻚ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی در ﺳﻴﻨﻤﺎ زﻳﻨﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻲرﻓﺘﻴﻢ، آﻧﭽﻪ ﻋﻠﻲ، رﺣﻴﻢ ﺧﺎن، ﺑﺎﺑﺎ ﻳﺎ دﻫﻬﺎ دوﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﻤﻮزاده ﻫﺎ و ﻋﻤﻪ زاده ﻫﺎ وﻏﻴﺮه ﻛﻪ ﻣﺪام ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ و آﻣﺪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ، اﻳﻦ ﺑﻮد« دﺧﺘﺮة ﺗﻮی ﻓﻴﻠﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﺪه؟ ﭘﺴﺮه (ﺑﭽﻪ ﻓﻴﻠﻢ) ﻛﺎﻣﻴﺎب ﺷﺪه و رؤﻳﺎﻫﺎﻳﺶ ﺗﺤﻘﻖ ﭘﻴﺪا ﻛﺮده، ﻳﺎ ﻧﺎﻛﺎم و ﻣﺤﻜﻮم ﺑﻪ ﻏﻮﻃﻪ وری در ﺷﻜﺴﺖ ﺷﺪه؟
اﻳﻨﻬﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﻓﻴﻠﻢ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش دارد ﻳﺎ ﻧﻪ.
اﮔﺮ اﻣﺮوز ﻛﺴﻲ از ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻛﻪ ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ و ﺳﻬﺮاب ﺑﻪ ﺧﻴﺮ و ﺧﻮﺷﻲ اﻧﺠﺎﻣﻴﺪه، ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﻳﻢ.
آﻳﺎ اﺻﻼ داﺳﺘﺎ ن ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش ﻣﻲ اﻧﺠﺎﻣﺪ؟
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ، زﻧﺪﮔﻲ ﻛﻪ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی ﻧﻴﺴﺖ. اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ دوﺳﺖ دارﻧﺪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ: زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﮕﺬره؛ ﺑﻲ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻪ آﻏﺎز، ﭘﺎﻳﺎن، ﻛﺎﻣﻴﺎب،ﻧﺎﻛﺎم، ﺑﺤﺮان ﻳﺎ روان ﭘﺎﻻﻳﻲ، زﻧﺪﮔﻲ ﻣﺜﻞ ﻛﺎروان ﭘﺮ ﮔﺮد و ﺧﺎک ﻛﻮچ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎن آﻫﺴﺘﻪ آﻫﺴﺘﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رود.
بادبادک‌باز خالد حسینی
ﺣﺎﻻ ژﻧﺮال ﻛﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﭽﻢ ، اﻳﻦ ﭼﻴﻪ…ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﻮاﻧﺪﮔﻲ ،ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺑﻪ درد اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﺑﺨﻮرد. « ﺛﺮﻳﺎ ﺑﺎ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻛﺮد و آه ﻛﺸﻴﺪ.
ژﻧﺮال ﻃﺎﻫﺮی اداﻣﻪ داد: ﭼﻮن ﺑﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﺰرگ ﺷﺪ، دﻟﺶ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺪاﻧﺪ ﭘﺪر و ﻣﺎدر واﻗﻌﻲ او ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻧﻤﻲ ﺷﻮد ﻣﻼﻣﺘﺸﺎن ﻛﺮد. ﮔﺎﻫﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ای راﻛﻪ ﻃﻲ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎ ﺧﻮن دل ﻓﺮاﻫﻢ ﻛﺮده اﻳﺪ و آن همه زﺣﻤﺘﻲ را ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﺶ ﻛﺸﻴﺪه اﻳﺪ ﻣﻲ
ﮔﺬارد وﺑﺮای ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻣﻲ رود ﻛﻪ ﺑﻪ او زﻧﺪﮔﻲ داده اﻧﺪ. ﺧﻮن ﭼﻴﺰ ﻧﻴﺮوﻣﻨﺪی اﺳﺖ، ﺑﭽﻢ، ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻜﻦ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
ﻣﻮﻗﻊ راﻧﻨﺪﮔﻲ از ﺧﻮدم ﭘﺮﺳﻴﺪم ﭼﺮا ﺑﺎ دﻳﮕﺮان ﻓﺮق دارم. ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻮن در ﺑﻴﻦ ﻣﺮدﻫﺎ ﺑﺰرگ ﺷﺪه ﺑﻮدم. زﻧﻲ دور و ﺑﺮم ﻧﺒﻮد و ﻫﺮﮔﺰ در ﻣﻌﺮض ﻣﻌﻴﺎر دوﮔﺎﻧﻪ ﻛﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ اﻓﻐﺎﻧﻲ ﺑﺎ آن روﺑﺮوﺳﺖ ﻧﺒﻮده ام. ﺷﺎﻳﺪ ﻋﻠﺘﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺪر اﻓﻐﺎﻧﻲ ﻏﻴﺮ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﻮد، آدم آزاداﻧﺪﻳﺸﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎی ﺷﺨﺼﻲ زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد، آدم ﺧﻮدرأﻳﻲ ﻛﻪ از آن رﺳﻮم اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻴﺪﻳﺪ و ﺑﻪ ﺑﺎﻗﻲ رﺳﻮم ﺑﻲ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻮد. بادبادک‌باز خالد حسینی
ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد ﻣﻌﺘﻘﺪم ﻛﻪ اﮔﺮ ﺗﻔﻨﮕﻲ ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷﺘﻢ
و دﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ای ﻣﻲ زدم، ﻫﻨﻮز ﻫﻢ از ﻣﻮﻫﺒﺖ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﻮدم. ﭼﻮن ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ رﻫﺎ ﺷﺪن از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ دﻏﺪﻏﻪ زﻧﺪﮔﻴﺶ ﺑﻮدم. ﻣﻦ او را از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﺗﺮﺳﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻣﺎدر اﻓﻐﺎن دارد رﻫﺎﻳﻲ دادم: اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر آﺑﺮوﻣﻨﺪی ﺧﻮاﺳﺘﺎر وﺻﻠﺖ ﺑﺎ دﺧﺘﺮﺷﺎن ﻧﺒﺎﺷﺪ. اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﭘﻴﺮدﺧﺘﺮی روی دﺳﺘﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺑﻲ ﺷﻮﻫﺮ و ﺑﻲ زاد و رود. ﻫﺮ زﻧﻲ ﺷﻮﻫﺮی ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ. ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺬارد زن دﻳﮕﺮ آواز ﺑﺨﻮاﻧﺪ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
… ﻣﻦ از ﺗﻠﻘﻲ اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺮد ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻢ. ﻧﺪﻳﺪی ﻛﻪ ﺑﺎ او ﺣﺮف ﻣﻴﺰد؟وای،وای، دﻳﺪی دﺧﺘﺮه وﻟﺶ ﻧﻤﻴﻜﺮد ﺑﺮود؟ﭼﻪ ﭘﺘﻴﺎ ره ای!
ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎی اﻓﻐﺎﻧﻲ ﺳﺌﻮال ﮔﺴﺘﺎﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد. ﺑﺎ اﻳﻦ ﺳﺌﻮال ﺧﻮدم را ﻋﺮﻳﺎن ﻛﺮده ﺑﻮدم و در دﻟﺶ ﺷﻚ ﺑﻪ وﺟﻮد آورده ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ او ﻋﻼﻗﻪ دارم. اﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﺮد ﺑﻮدم و ﭼﻴﺰی را ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻢ #ﻏﺮورم ﺑﻮد ،ﻏﺮور #ﺟﺒﺮان ﻣﻲ ﺷﻮد اﻣﺎ آﺑﺮو ﻧﻪ، آﻳﺎ ﻣﺮا ادم ﮔﺴﺘﺎﺧﻲ ﻣﻴﺪاﻧﺴﺖ؟
بادبادک‌باز خالد حسینی
ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﻛﻪ ﺷﺪم در دﻳﻮاﻧﻬﺎی ﺷﻌﺮ ﺧﻮاﻧﺪم ﻛﻪ #ﻳﻠﺪا ﺷﺐ ﺑﻲ ﺳﺘﺎره ای اﺳﺖ و دﻟﺪادﮔﺎن در اﻳﻦ ﺷﺐ ﻋﺬاب ﺑﻴﺪاری را در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﻻﻳﺘﻨﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺟﺎن ﻣﻲ ﺧﺮﻧﺪ. و ﭼﺸﻢ ﺑﺮاه ﻃﻠﻮع ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ وﺻﺎل ﻣﻌﺒﻮدﺷﺎن ﺑﺮﺳﻨﺪ. بادبادک‌باز خالد حسینی
آﺧﺮ ﭼﻄﻮر ﻣﻦ درﺑﺮاﺑﺮش ﻛﺘﺎب ﮔﺸﻮده ای ﺑﻮدم، ﺣﺎل اﻧﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮی ﻛﻠﻪ ا ش ﭼﻪ ﻣﻴﮕﺬرد؟ﻣﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮاﻧﻢ و ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ. ﺧﻴﺮ ﺳﺮم ﺑﺎﻫﻮش ﺑﻮدم. ﺣﺴﻦ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻛﺘﺎب اﻟﻔﺒﺎ را ﺑﺨﻮاﻧﺪ. اﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻓﻜﺎر ﻣﺮا ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪ. اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﻛﻤﻲ ﻟﺞ آدم را در ﻣﻲ آورد،اﻣﺎ ﻳﻜﺠﻮر #آراﻣﺶ ﻫﻢ ﻣﻴﺒﺨﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ در #ﻛﻨﺎرت ﺑﺎﺷﺪ و ﻫﻤﻴﺸﻪ #ﺑﺪاﻧﺪ ﭼﻪ #ﻣﻴﺨﻮاﻫﻲ. بادبادک‌باز خالد حسینی
آﻫﻲ ﻛﺸﻴﺪم اﻣﺎن از اﻳﻦ اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ… ﺑﺮای بیشتر «ﻫﺰاره ﻫﺎ» اﻳﺮان ﻳﻚ ﺟﻮر ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه ﺑﻮد- ﺣﺪس ﻣﻲ زﻧﻢ دﻟﻴﻠﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﻳﺮاﻧﻴﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﺰاره ﻫﺎ ﺷﻴﻌﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. اﻣﺎ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ آن ﺳﺎل ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﻣﻌﻠﻤﻢ درﺑﺎره اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد، ﻳﺎدم ﻣﺎﻧﺪه.
ﻣﻲ ﮔﻔﺖ آﻧﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻲ زﻧﻨﺪ و ﺑﺎ ﻳﻚ دﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ات ﻣﻲ ﻛﻮﺑﻨﺪ و ﺑﺎ دﺳﺖ دﻳﮕﺮ ﺟﻴﺒﺖ را ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. اﻳﻦ ﺣﺮف را ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺘﻢ و او ﺟﻮاب داد ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻳﻜﻲ از آن اﻓﻐﺎﻧﻬﺎی ﺣﺴﻮد اﺳﺖ و ﺑﻪ اﻳﺮان ﺣﺴﺎدت ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﭼﻮن اﻳﺮان ﻳﻜﻲ از ﻗﺪرﺗﻬﺎی درﺣﺎل رﺷﺪ آﺳﻴﺎﺳﺖ و ﺧﻴﻠﻲ از ﻣﺮدم دﻧﻴﺎ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن را روی ﻧﻘﺸﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ. ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺣﺮف آزار دﻫﻨﺪﺳﺖ ، اﻣﺎ رﻧﺠﻴﺪن از #ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻬﺘﺮ از اﻟﺘﻴﺎم ﺑﺎ #دروغ اﺳﺖ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
. ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻮد ﺑﺎزی زﻣﺴﺘﺎﻧﻲ را ﺑﺒﺮم ﻳﻚ ﺑﺎر ﻳﻜﻲ از ﺳﻪ ﻧﻔﺮ آﺧﺮ ﺷﺪم.
اﻣﺎ ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﺪن ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی ﻧﻔﺮ آﺧﺮ ﻧﻴﺴﺖ. ﻫﺴﺖ ؟ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺰدﻳﻚ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮﻧﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد. ﭼﻮن ﺑﺮﻧﺪه ﻫﺎ از ﺑﻘﻴﻪ ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ و ﻣﻲ روﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺪه ﺷﺪن ﻋﺎدت داﺷﺖ. ﺑﺮدن در ﻫﺮ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﻋﺰﻣﺶ در آن ﺑﺎﺷﺪ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
ﺗﺎ اﻣﺮوز ﻫﻢ زل زدن ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎی آدﻣﻬﺎﻳﻲ ﻣﺜﻞ ﺣﺴﻦ را دﺷﻮار ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ. آدﻣﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ
ﻋﻘﻴﺪه دارﻧﺪ.
.
.
ﻣﺸﻜﻞ آﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﻋﻘﻴﺪه
دارﻧﺪ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ. ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮرﻧﺪ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﻨﺪی ﺑﺰودی آﻧﭽﻪ را ﺑﺮﻳﺘﺎﻧﻴﺎﻳﻲ ﻫﺎ در اواﻳﻞ ﻗﺮن ﺑﻴﺴﺘﻢ ﻓﻬﻤﻴﺪﻧﺪ و آﻧﭽﻪ را روﺳﻬﺎ ﺳﺮ اﻧﺠﺎم در اواﺧر ۰ ۱۹۸ آﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ، ﻳﺎد ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ ؛ اﻳﻨﻜﻪ اﻓﻐﺎﻧﻴﻬﺎ ﻣﺮدم ﻣﺴﺘﻘﻠﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ. اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ آداب و رﺳﻮم را دوﺳﺖ دارﻧﺪ ، اﻣﺎ از ﻗﻮاﻋﺪ ﺑﻴﺰارﻧﺪ. در ﻣﻮرد ﺟﻨﮓ ﺑﺎد ﺑﺎدک ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮر. ﻗﻮاﻋﺪ ﺳﺎده ﺑﻮد: ﻗﺎﻋﺪه ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪه. ﺑﺎد ﺑﺎدک را ﻫﻮا ﻛﻦ. ﻧﺦ رﻗﺒﺎ را ﺑﺒﺮ. ﺧﺪا ﻳﺎرت. بادبادک‌باز خالد حسینی
اما فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی، آن هم دزدی است.
بابا گفت: وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده ای، حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچه هایش را به داشتن پدر، وقتی دروغ بگویی حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای، وقتی کسی را فریب بدهی حق انصاف و عدالت را دزدیده ای، فهمیدی؟
بادبادک‌باز خالد حسینی