رفعتماه از پنجره سر بیرون میبرد و گریه میکند. حتماً برای اینکه من صدای گریهاش را نشنوم. ولی من صدای گریهاش را میشنوم و مینویسم و باید که هواپیمایی را هم که آسمان سرمهای غروب را میشکافد، بنویسم. و صدای مارشی که از رادیو پخش میشود و شاه مغفور که در شاهنشین پرسه میزند و شب را که سپری شده و خورشید هم که طالع شده. نور آفتاب از آفتابگیر سقف بر شانههای رفعتماه میتابد که خم شده و سر به حیاط میبرد که در حیاط، تاریکی سیال شب ایستاده و رفعتماه نمیداند آفتابی که در متن نوشته میشود بر شانههایش میتابد اسفار کاتبان ابوتراب خسروی