شرف الدین

۷ نقل قول
از ۶ رمان و ۶ نویسنده
«خندید و دستش را دور تنم حلقه کرد، اما همان‌طور آرام کنار هم نشستیم. بعد گفت: همیشه به یه رودخونه فکر می‌کنم که جریان آبش واقعا سریعه. و دو نفر که توی آب سعی دارن همدیگه رو بچسبن، همدیگه رو سفت بگیرن، اما عاقبت می‌بُرن. آب خیلی شدیده. باید تن به آب بدن و از هم جدا بشن. به نظرم وضعیت ما هم همینه…» هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی‌گورو
این‌جا صدا می‌میرد. هوا می‌ایستد. ارتعاشی جز ناامیدی نیست ولی باید راهی جست. من اما آدم پیدا کردن نیستم. ذهنم به اندازه‌ی همه‌ی این دالان‌های کوتاه شاخه شاخه شده و من در خودم بارها گم شده‌ام.
خودم را که در تنها آینه‌ی کوچک مانده بر دیوار نگاه می‌کنم زنی را می‌بینم که در دستان مردی پیر می‌شود. مردی با ریش‌های نامرتب و صدایی که انگار از قعر قرن‌های سخت سپری شده گذشته و خودش را رسانده این‌جا، به من که دیگر صدایی ندارم.
حنجره‌ام پژمرده و انگشتانم بر روی گلویم ضرب می‌گیرد تا شاید صدایی… تا شاید آوایی…
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
این‌جا که نشسته‌ام یا خوابیده‌ام جایگاه ابدی‌ام شده است. گذر روزها و ماه‌ها از دستم بیرون است. چند وقت است که پا از این درِ آهنی چفت و قفل بسته بیرون نگذاشته‌ام. چند وقت است که تنها موجود زنده‌ای که دیده‌ام، شده است همین مردی که… همین مردی که…
می‌آید، می‌نشیند کنار روزن. از دنیای بیرون حرف می‌زند. خیلی حرف می‌زند. آواز کلامش یکنواخت و سرد است. آن روزهای اول مدام اصرار می‌کردم که بگذارد بیایم بیرون. به اندازه‌ی یک نفس عمیق. کمی هوای تازه، اما او با همان صدایی که از فرط خستگی در امتداد راهروهای تاریک پشتِ در کش می‌آمد، می‌گفت، نمی‌شود. چنان آمرانه و نرم می‌گفت که من کوتاه می‌آمدم. می‌شد فهمید که ریش نا‌مرتبی دارد. انگار با خودش عهد کرده که تا من زنده‌ام همین‌جا بماند.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
رفعت‌ماه از پنجره سر بیرون می‌برد و گریه می‌کند. حتماً برای این‌که من صدای گریه‌اش را نشنوم. ولی من صدای گریه‌اش را می‌شنوم و می‌نویسم و باید که هواپیمایی را هم که آسمان سرمه‌ای غروب را می‌شکافد، بنویسم. و صدای مارشی که از رادیو پخش می‌شود و شاه مغفور که در شاه‌نشین پرسه می‌زند و شب را که سپری شده و خورشید هم که طالع شده. نور آفتاب از آفتابگیر سقف بر شانه‌های رفعت‌ماه می‌تابد که خم شده و سر به حیاط می‌برد که در حیاط، تاریکی سیال شب ایستاده و رفعت‌ماه نمی‌داند آفتابی که در متن نوشته می‌شود بر شانه‌هایش می‌تابد اسفار کاتبان ابوتراب خسروی
اگر برای هر مسئله پیش پاافتاده‌ای آن‌ها را اخراج و اعدام نمی‌کردیم، کل مملکت تعطیل می‌شد و روستایی‌ها می‌گرفتند توی کارخانه‌ها می‌خوابیدند تا این‌که توی دودکش‌ها علف سبز می‌شد و همه‌چیز به وضع سابق برمی‌گشت. سال پیش، یک هیئت از زنان از منچستر انگلستان به این‌جا آمدند. همه چیز را به این زن‌ها نشان دادند و بعد آن‌ها مقاله‌های تند و تیزی نوشتند کهه کارگرهای نساجی منچستر هرگز چنین رفتاری را تحمل نمی‌کنند. جایی خواندم که صنعت نساجی در منچستر دویست سال قدمت دارد. این را هم خواندم که دویست سال پیش که این صنعت تازه تاسیس شده‌بود، با کارگرهای این کارخانه‌ها چطور رفتار می‌شد. همشهری روباشف، تو هم الان از همان استدلال‌های آن هیئت زنان منچستر استفاده کردی. البته تو بیشتر از آن زن‌ها در جریان امور هستی. برای همین جای تعجب است که از همان استدلال‌ها استفاده می‌کنی. ولی، از طرفی، یک وجه مشترک با آن‌ها داری: تو هم بچه که بودی، ساعت داشتی. . ظلمت در نیم‌روز آرتور کوستلر
«اخیراً به فکرم رسیده بود دوباره به کلیسای کاتولیک‌ها ملحق شوم. می‌دانستم که کاتولیک‌ها خودکشی را گناه بزرگی به حساب می‌آوردند. ولی شاید، اگر چنین بود، می‌توانستند راه چاره‌ای پیدا کنند تا مرا منصرف کنند. …
اشکال کار در این بود که کلیسا، حتی کلیسای کاتولیک‌ها هم تمام زندگی را شامل نمی‌شد. مهم نبود که چقدر زانو بزنی و دعا بخوانی، باز هم باید روزی سه وعده غذا بخوری و شغلی داشته باشی و در این دنیا زندگی کنی».
حباب شیشه سیلویا پلات